خاطره ای از زبان نزدیکان شهیدامیر یارندی
خاطره ای از زبان نزدیکان شهید زندگي امير يکبار عوض شد چرا که تمامي افراد خانواده براي آمدن او روزشماري، حتي لحظه شماري مي کردند چون غالباً او 30 -40 روز در جبهه بود؛ 10 روز در تهران، زماني که مي آمد چون در مسير از قم می گذشت هم به زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها) می رفت و خريد کوچکي براي خانه مي کرد. همسفر او يک ساک بود. در درون آن يک جلد قرآن، يک آلبوم عکس خانواده، يک جانماز و يک ناخن گير بود. از خاطره هایش تعريف مي کرد. در يکي از حمله ها يکي از پدافند هواپيماهاي دشمن را از دور زده بود و پنج روز مرخصي تشويقي به او داده بودند، ولي افسوس که او از آمدن به مرخصي بسيار خوشحال ولي وقتي مي آمد بسيار ناراحت و گرفته بود و مدام در فکر، بعضي از مواقع بيان مي کرد که غصه دار است. وقتي سوال مي کرديم خوب تو دوست داري اونجا باشي چرا مرخصي مي آيي؟ در جواب مي گفت: غصه ام بخاطر اين است که دارم به پايان یافتن سربازی نزديک مي شوم و دوست ندارم تا پايان جنگ و پيروزي حق به باطل و نابودي کفار به تهران بيایم و جبهه را رها کنم. روزي که مرخصي او تمام شده بود و او را جهت بدرقه به راه آهن برديم او مي دانست که اين سفر بازگشتي نخواهد داشت. به همين خاطر بود که با مادرم بيشتر از هميشه حرف مي زد. از روزي که از ما جدا شد و به جبهه رفت مدت 60 روز چند نامه و يک تلفن به ما زده بود و در تلفن به مادر گفته بود که مادر، فقط برايم صحبت کن تا صداي تو را بشنوم و ديگر بعد از تلفن نه نامه و ديگر تلفن نشد؛ تا اينکه يک روز ظهر از سوی ارتش به خانه ما آمدند و خبر دادند که او به پايش تیر خورده و بعد از حرف هاي بسيار ما را آماده پذيرفتن خبر شهادتش کردند و برای ديدار در پزشک قانوني آماده شديم و رفتيم. او را ديديم ولي ديگر مثل بارهاي قبل با ما حرف نمي زد، چرا که او به آرزوي قلبي خودش رسيده بود.
ثبت دیدگاه