شناسه: 347883

خاطره (رسیدگی به مردم) شهید ابراهیم هادی

در زمینه رسیدگی به مشکلات مردم، حضرت سیدالشهداء حدیث زیبائی دارند، ایشان می‌فرمایند: « حاجات مردم به سوی شما از نعمت‌های خدا بر شماست، در ادای آن کوتاهی نکنید که این نعمت در معرض زوال و نابودی است » بحار ج 78 ص 121. اين حديث نوراني چراغ راه زندگي ابراهيم بود و هميشه تمام تلاش خود را در جهت حل مشكلات مردم به كار مي‌بست.در همان دوران دبیرستان که ابراهیم، در بازار مشغول به کار بود و برای خودش درآمد داشت، متوجه شد که یکی از خانواده‌های همسایه مشکل مالی شدیدی دارند و علیرغم از دست دادنِ مرد خانواده کسی را برای تأمین هزینه‌ها ندارند. برای همین ابراهیم بدون اینکه کسی را مطلع کند هر ماه وقتی حقوق خود را می‌گرفت بیشترِ هزینه آن خانواده را تأمین می‌کرد. هر وقت هم در خانه زیاد غذا پخته می‌شد حتماً برای آن خانواده می‌فرستاد. این ماجرا تا سالها و تا زمان شهادت ابراهیم ادامه داشت و تقریباً کسی به جز مادرش از آن اطلاعی نداشت. از طرفی برای حل مشکل مردم هر کاری که می‌تونست انجام می‌داد . اگر هم خودش نمی‌تونست کاری كنه به سراغ دوستانش می‌رفت و از آنها کمک می‌گرفت. اما در این‌کار یک موضوع را رعایت می‌کرد و آن اینکه، با کمک کردن به افراد محتاج گداپروری نکند. مثلاً شخصی به سراغ او آمده بود که قبلاً آبدارچی بوده و حالا بیکار شده بود و تقاضای کمک مالی داشت. ابراهیم به جای کمک مالی، با مراجعه به چند نفر از دوستان، شغل مناسبی رو برای آن شخص مهیا کرد و از این قبیل کارها زیاد انجام می‌داد. ابراهیم همیشه به دوستانش می گفت: « قبل از اینکه آدم محتاج به شما رو بياندازه ودستش رو دراز كنه ، شما مشكلش رو بر طرف کنین » ابراهيم به هر یک از رفقاش که گرفتاری داشت یا هر کسی را که حدس می‌زد مشکل مالی داشته باشه کمک می‌کرد. اون هم مخفیانه، و قبل از اینکه طرف مقابل حرفی بزنه. بعد هم می‌گفت: "من فعلاً احتیاجی ندارم این رو هم به شما قرض می‌دم تا هر وقت داشتی برگردونی. این پول قرض الحسنه است". هر چند همه می‌دانستند که این پول‌ها بر نمی‌گردد و ابراهیم هم هیچ حسابی روی این پول‌ها نمی‌کرد. ابراهيم در این کمک‌ها به آبروی مردم خیلی توجه می‌کرد و همیشه طوری برخورد می‌کرد که طرف مقابل شرمنده نباشد.همراه ابراهیم با موتور از مسیری تقریباً دور به سمت خونه بر می‌گشتیم، پیرمردی که به همراه خانواده‌اش در سر یک خیابان ایستاده بود، جلوی ما دست تکان داد و من ایستادم. آدرس جائی رو سؤال کرد و بعد از شنیدن جواب شروع کرد از مشکلات خودش گفتن، به قیافه‌اش نمی‌آمد که معتاد یا گدا باشد. ابراهیم هم پیاده شد و مرتب جیب‌های شلوارش رو گشت ولی چیزی نداشت. به من گفت: "امیر چیزی همرات داری؟"، من هم جیب‌هایم رو گشتم ولی به طور اتفاقی هیچ پولی همراهمان نبود. ابراهیم گفت:"تو رو خدا یه بار دیگه بگرد ببین چیزی نداری؟" باز هم گشتم ولی چیزی همرام نبود. از آن پیرمرد عذرخواهی کردیم و به راهمان ادامه دادیم. بین راه از آینه موتور دیدم ابراهیم دارد اشک می‌ریزه. هوا هم سرد نبود که به این خاطر آب از چشماش جاری بشه، برای همین اومدم کنار خیابون و با تعجب گفتم:" ابرام جون، داری گریه می‌کنی؟" صورتش رو پاک کرد و گفت: "ما نتونستیم به یه آدم که محتاج بود کمک کنیم". گفتم: "خُب پول نداشتیم، این که گناه نداره". گفت:"می‌دونم ولی دلم خیلی براش سوخت، توفیق نداشتیم کمکش کنیم". کمی مکث کردم و چیزی نگفتم و به راهمان ادامه دادیم. بین راه خیلی به حال و روز ابراهیم غبطه می‌خوردم. فردای آن روز وقتی ابراهیم را دیدم گفت:"دیگه هیچوقت بدون پول از خونه بیرون نمیام تا شبیه ماجرای دیروز تکرار نشه". بعدها وقتی به کارها و اخلاق ابراهیم فکر می‌کردم یاد سخن امام صادق (ع) افتادم که می‌فرماید: « سعی کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه خداست و باعث در امان بودن در قیامت می شود » بحار ج 74 ص 318 اواخر مجروحیت ابراهیم بود که یک روز ظهر زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: "سید، ماشینت رو امروز استفاده می‌کنی؟" گفتم:"نه، همینطور جلوی خونه افتاده"، بعد هم اومد و ماشین رو گرفت و گفت: "تا عصر بر می‌گردونم". عصر بود که ماشین رو آورد. پرسیدم: "کجا می‌خواستی بری؟" گفت: "هیچی، مسافرکشی می‌کردم" با خنده گفتم: "شوخی می‌کنی ؟" گفت: "نه ،حالا هم اگه کاری نداری پاشو بریم یکی دو جا کار داریم".می‌خواستم برم داخل خونه که آماده بشم، گفت:"اگر چیزی هم تو خونه داری که استفاده نمی‌کنی مثل برنج و روغن بیار که برای چند نفر احتیاج داریم". رفتم مقداری برنج و روغن آوردم، بعد هم رفتیم جلوی یک فروشگاه، ابراهیم مقداري گوشت و مرغ و... خرید و آمد سوار شد. از پول خُردهائی که به فروشنده می‌داد فهمیدم همان پول‌های مسافرکشی باید باشد. بعد با هم رفتیم جنوب شهر و به خانه چند نفر سر زدیم. من اونها را نمی‌شناختم. وقتی درِ خونه‌ای می‌رفت و وسائل رو تحویل می‌داد می‌گفت: "ما از جبهه اومدیم و اینها هم سهمیه شماست!"، ابراهیم طوری حرف می‌زد که طرف مقابل اصلاً احساس شرمندگی نکنه و اصلاً خودش رو هم مطرح نمی‌کرد. بعد‌ها فهمیدم خانه‌هائی که رفتیم منزل چند تا از بچه‌های رزمنده بود که مرد خانواده در جبهه حضور داشته و برای همین به آنها رسیدگی می‌کرد. بيست وشش سال از شهادت ابراهيم گذشته بود كه در عالم رويا ابراهيم را ديدم كه سوار بر يك خودرو نظامي به تهران آمده بود. از شوق نمي‌دونستم چه كار كنم. چهره ابراهيم بسيار نوراني بود. به سويش رفتم وهمديگر را در آغوش گرفتيم. از خوشحالي فرياد مي‌زدم و مي‌گفتم: "بچه‌ها بيائيد، آقا ابرام برگشته! "و همينطور داد مي‌زدم. ابراهيم گفت: "بيا سوار شو كه خيلي كار داريم. " به همراه هم به كنار يك ساختمان مرتفع رفتيم. مهندسين وصاحب ساختمان همگي جلو آمدن و با آقا ابرام سلام واحوالپرسي‌كردن. همه اون رو خوب مي‌شناختن. ابراهيم هم رو به صاحب ساختمان كرد وگفت: "من اومدم سفارش اين آقا سيد رو بكنم تا يكي از اين واحدا رو به نامش بكني "و بعد شخصي كه دورتر از ما ايستاده بود رو نشان داد. صاحب ساختمان گفت: " آخه آقا ابرام اين بابا نه پول داره نه مي‌تونه وام بگيره. من چه جوري يه واحد بهش بدم. " من هم حرفش رو ادامه دادم وگفتم: " ابرام جون دوران اين كارا تموم شده، ديگه همه اسكناس رو مي‌شناسن. " ابراهيم نگاه معني داري به من كرد وگفت: "من اگه برگشتم به خاطر اين بود كه مشكل چند تا مثل ايشون رو حل كنم. وگرنه من اينجاكاري ندارم. " بعد به سمت ماشين حركت كرد. من هم به دنبالش راه افتادم كه يكدفعه تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پريدم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه