شناسه: 347887

خاطره ( شروع جنگ) شهید ابراهیم هادی

صبح روز دوشنبه سي و يكم شهريور 1359 بود. ابراهيم و برادرش را ديدم. مشغول اثا ثكشي بودند. سام كردم وگفتم: امروز عصر قاسم با يك ماشين تداركات م يره كردستان ما هم همراهش هستيم. با تعجب پرسيد: خبريه؟! گفتم: ممكنه دوباره درگيري بشه. جواب داد: باشه اگر شد من هم م ييام. ظهر همان روز با حمله هواپيماهاي عراق جنگ شروع شد. همه در خيابان به سمت آسمان نگاه م يكردند. ساعت 4 عصر، سر خيابان بوديم. قاسم تشكري با يك جيپ آهو، پر از وسايل تداركاتي آمد. علي خرّمدل هم بود. من هم سوار شدم. موقع حركت ابراهيم هم رسيد و سوار شد. گفتم: داش ابرام مگه اثا ثكشي نداشتيد؟! گفت: اثا ثها رو گذاشتيم خونه جديد و اومدم.روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با سختي بسيار و عبور از چندين جاده خاكي رسيديم سرپل ذهاب. هيچكس نم يتوانست آنچه را م يبيند باوركند. مردم دست هدسته از شهر فرار م يكردند. از داخل شهر صداي انفجار گلول ههاي توپ و خمپاره شنيده م يشد. مانده بوديم چه كنيم. در ورودي شهر از يك گردنه رد شديم. از دور بچ ههاي سپاه را ديديم كه دست تكان م يدادند! گفتم: قاسم، بچ هها اشاره م يكنند كه سري عتر بياييد! يكدفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد. از پشت تپه تان كهاي عراقي كاملاً پيدا بود. مرتب شليك م يكردند. چند گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد. ولي خدا را شكر به خير گذشت. از گردنه رد شديم. يكي از بچ ههاي سپاه جلو آمد و گفت: شما كي هستيد!؟ من مرتب اشاره م يكردم كه نياييد، اما شما گاز م يداديد! قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟! آن رزمنده هم جواب داد: آقاي بروجردي تو شهر پيش بچ ههاست. امروز صبح عراق يها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچ هها عقب رفتند. حركت كرديم و رفتيم داخل شهر، در يك جاي امن ماشين را پارك كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت نماز خواند! ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرسيد: قاسم، اين نماز چي بود؟! قاسم هم خيلي باآرامش گفت: تو كردستان هميشه از خدا م يخواستم كه وقتي با دشمنان اسام و انقلاب م يجنگم اسير يا معلول نشم. اما اين دفعه از خدا خواستم كه شهادت رو نصيبم كنه! ديگه تحمل دنيا رو ندارم! ابراهيم خيلي دقيق به حر فهاي او گوش م يكرد. بعد با هم رفتيم پيش محمد بروجردي، ايشان از قبل قاسم را م يشناخت. خيلي خوشحال شد. بعد از كمي صحبت، جائي را به ما نشان داد وگفت: دو گردان سرباز آنطرف رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين م يتوني او نها رو بياري تو شهر. با هم رفتيم. آنجا پر از سرباز بود. همه مسلح و آماده، ولي خيلي ترسيده بودند. اصلاً آمادگي چنين حمل هاي را از طرف عراق نداشتند. قاسم و ابراهيم جلو رفتند و شروع به صحبت كردند. طوري با آ نها حرف زدند كه خيلي از آ نها غيرتي شدند. آخر صحب تها هم گفتند: هر كي مَرده و غيرت داره و نم يخواد دست اين بعث يها به ناموسش برسه با ما بياد. سخنان آ نها باعث شد كه تقريباً همه سربازها حركت كردند. قاسم نيروها را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندي. چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ 106 هم داريم. قاسم هم منطقه خوبي را پيدا كرد و نشان داد. تو پها را به آنجا انتقال دادند و شروع به شليك کردند. با شليك چند گلوله توپ، تان كهاي عراقي عقب رفتند و پشت مواضع مستقر شدند. بچ ههاي ما خيلي روحيه گرفتند. غروب روز دوم جنگ بود. قاسم خان هاي را به عنوان مقر انتخاب كرد كه به سنگر سربازها نزديكتر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهيم بگو بيا دعاي توسل بخوانيم. شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نمازمغرب شد. هنوز زياد دور نشده بودم كه يك گلوله خمپاره جلوي درب همان خانه منفجر شد. گفتم: خدا رو شكر قاسم رفت تو اتاق. اما با اين حال برگشتم. ابراهيم هم كه صداي انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما آمد. وارد اتاق شديم. چيزي كه م يديديم باورمان نم يشد. يك تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزويش رسيد! محمد بروجردي با شنيدن اين خبر خيلي ناراحت شد. آن شب كنار پيكر قاسم، دعاي توسل را خوانديم. فردا جنازه قاسم را به سمت تهران راهي كرديم. روز بعد رفتيم مقر فرماندهي. به ما گفتند: شما چند نفر مسئول انبار مهمات باشيد. بعد يك مدرسه را كه تقريباً پر از مهمات بود به ما تحويل دادند. يك روز آنجا بوديم و چون امنيت نداشت، مهمات را از شهر خارج كردند. ابراهيم به شوخي م يگفت: بچ هها اينجا زياد ياد خدا باشيد، چون اگه خمپاره بياد، هيچي از ما نم يمونه! وقتي انبار مهمات تخليه شد، به سمت خط مقدم درگيري رفتيم. سنگرها در غرب سرپل ذهاب تشكيل شده بود. چند تن از فرماندهان دوره ديده نظير اصغر وصالي و علي قرباني مسئول نيروهاي رزمنده شده بودند. آ نها در منطقه پاوه گروه چريكي به نام دستمال سر خها داشتند. حالا با همان نيروها به سرپل آمده بودند. داخل شهر گشتي زديم. چند نفر از رفقا را پيدا كرديم. محمد شاهرودي، مجيد فريدوند و... با هم رفتيم به سمت محل درگيري با نيروهاي عراقي. در سنگر بالاي تپه، فرمانده نيروها به ما گفت: تپه مقابل محل درگيري ما با نيروهاي عراقي است. از تپ ههاي بعدي هم عراق يها قرار دارند. چند دقيقه بعد، از دور يك سرباز عراقي ديده شد. همه رزمند هها شروع به شليك كردند. ابراهيم داد زد: چيكار م يكنيد! شما كه گلول هها رو تموم كرديد! بچ هها همه ساكت شدند. ابراهيم كه مدتي در كردستان بود و آموز شهاي نظامي را به خوبي فرا گرفته بود گفت: صبر كنيد دشمن خوب به شما نزديك بشه، بعد شليك كنيد. در همين حين عراق يها از پايين تپه، شروع به شليك كردند. گلول ههاي آرپ يجي و خمپاره مرتب به سمت ما شليك م يشد. بعد هم به سوي سنگرهاي ما حركت كردند. رزمند ههايي كه براي اولين بار اسلحه به دست م يگرفتند با ديدن اين صحنه به سمت سنگرهاي عقب دويدند. خيلي ترسيده بوديم. فرمانده داد زد: صبركنيد. نترسيد! لحظاتي بعد صداي شليك عراق يها كمتر شد. نگاهي به بيرون سنگر انداختم. عراق يها خوب به سنگرهاي ما نزديك شده بودند. يكدفعه ابراهيم به همراه چند نفر از دوستان به سمت عراق يها حمله كردند! آ نها در حالي كه از سنگر بيرون م يدويدند فرياد زدند: الله اكبر شايد چند دقيق هاي نگذشت كه چندين عراقي كشته و مجروح شدند. يازده نفر از عراق يها توسط ابراهيم و دوستانش به اسارت درآمدند . بقيه هم فرار كردند. ابراهيم سريع آ نها را به طرف داخل شهر حركت داد. تمام بچ هها از اين حركت ابراهيم روحيه گرفتند. چند نفر مرتب از اسرا عكس م يانداختند. بعض يها هم با ابراهيم عكس يادگاري م يگرفتند! ساعتي بعد وارد شهر سرپل شديم. آنجا بود كه خبر دادند: چون راه بسته بوده، پيكر قاسم هنوز در پادگان مانده. ما هم حركت كرديم و در روز پنجم جنگ به همراه پيكر قاسم و با اتومبيل خودش به تهران آمديم. در تهران تشييع جنازه باشكوهي برگزار شد و اولين شهيد دفاع مقدس در محل، تشييع شد. جمعيت بسيار زيادي هم آمده بودند. علي خرّمدل فرياد م يزد : فرمانده شهيدم راهت ادامه دارد.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه