شناسه: 347924

خاطره (اسیر) شهید ابراهیم هادی

از ويژگي‌هاي ابراهيم احترام به دیگران حتي به اسيران جنگي بود. هميشه اين حرف را از ابراهيم مي‌شنيديم كه: "اكثر اين دشمنان ما انسان‌هاي جاهل و ناآگاه هستن و بايد اسلام واقعي رو از ما ببينن،اون وقت خواهيد ديد كه آنها هم مخالف حزب بعث خواهند شد و مي‌فهمند چه اشتباهي انجام داده‌اند". لذا در بسياري از عملياتها قبل از شليك به سمت دشمن به فكر به اسارت درآوردن نيروهاي آنها بود و با اسير هم رفتار بسيار صحيحي داشت. سرپل ذهاب كه بوديم چند اسير عراقي را آوردند و چون هنوز محلي براي نگهداري نبود. مسئوليت حفاظت آنها را به ابراهيم سپردند. در مدت سه روز كه ابراهيم با آنها بود به قدري رفتار خوب و شايسته از ابراهيم ديده بودند كه وقتي خودرو حمل اسرا آمده بود. آنها از ابراهيم سئوال كردند كه: شما هم با ما مي‌آيي. وقتي جواب منفي شنيدند به قدري ناراحت شدند كه با گريه التماس مي‌كردند ومي‌گفتند:" ما را اينجا نگه دار، هر كاري بخواهي انجام مي‌دهيم، حتي حاضريم با عراقي‌ها بجنگيم." آن روزها معمولاً هر چیزی كه از طرف تداركات برای ما مي‌آمد و هر چیزی كه ما مي‌خورديم. ابراهيم همان را بين اسرا توزيع مي‌كرد و همين باعث مي‌شد كه همه حتي اسرا هم مجذوب رفتار او ‌شوند. يكي از دوستان تعريف مي‌كرد: در يكي از عمليات‌ها بر روي ارتفاعات بازي‌دراز به سنگري رسيديم كه تعدادي عراقي در آن حضور داشتند، با اسلحه اشاره كردم و اونها رو بيرون آوردم. اما وقتي كه گفتم به سمت پايين حركت كنين، هيچ حركتي نمي‌كردند. ما دو نفر بوديم و آنها پانزده نفر و طوري بين ما قرار گرفتن كه هر لحظه ممكن بود به هر دوي ما حمله كنن. شايد هم فكر نمي‌كردن ما فقط دو نفر باشيم. دوباره داد زدم: "حركت كنيد" و با دست اشاره كردم ولي همه عراقي‌ها به افسر درجه‌داري كه پشت سرشان بود نگاه مي‌كردند. افسر بعثي هم ابروهايش را بالا مي‌انداخت، يعني نرويد. خيلي ترسيده بودم تا حالا در چنين موقعيتي قرار نگرفته بودم. يك لحظه با خودم گفتم: "همه را ببندم به رگبار"اما كار درستي نبود. هر لحظه ممكن بود اتفاق بدي رخ دهد. از ترس اسلحه را محكم گرفته بودم. از خدا خواستم كمكم كنه. يكدفعه از پشت سنگر ابراهيم را ديديم كه به سمت ما مي‌آمد.آرامش عجيبي پيدا كردم، به محض رسيدنش، در حالي كه به اسرا نگاه مي‌كردم گفتم: "آقا ابرام، كمك !" پرسيد: "چي شده؟" گفتم: "اون افسر بعثي نمي‌زاره اينها برن پايين" و بعد با دست افسر را نشان دادم. لباس و درجه‌اش با بقيه فرق داشت و كاملاً مشخص بود. ابراهيم اسلحه‌اش را به دوشش انداخت و جلو رفت. با يك دست يقه افسر بعثي و با دست ديگر كمربند او را گرفت و در يك لحظه او را از جا بلند كرد و چند متر جلوتر جلوي پرتگاه قرار داد. تمامي عراقي‌ها از ترس روي زمين نشستن و دستشان را بالا گرفتن. افسر بعثي مرتب به ابراهيم التماس مي‌كرد و مي‌گفت: "الدخيل الدخيل، ارحم ارحم" و همينطور ناله مي‌كرد. ذوق زده شده بودم، در پوست خودم نمي‌گنجيدم، تمام ترسِ لحظات پيش من برطرف شده بود، بعدهم ابراهيم افسر عراقي را به ميان اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهيم را به كمك ما فرستاد . بعد با هم ، اسرا و افسر بعثي را به پايين ارتفاع انتقال داديم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه