شناسه: 347986

خاطره (جایزه) شهید ابراهیم هادی

يكي از عملياتهاي نفوذي در منطقه غرب به اتمام رسيد. بچه‌ها را فرستاديم عقب. پس از پايان عمليات يكي يكي سنگرها رو نگاه كرديم كه كسي جا نمانده باشد و خودمان آخرين نفرهائي بوديم كه برمي‌گشتيم. ساعت حدود يك نيمه شب بود. من بودم و ابراهيم و رضا كه عرب زبان بود و دو نفر از بچه‌ها ، پس از مدتي راه رفتن به ابراهيم گفتم: داش ابرام خيلي خسته‌ايم اگه مشكلي نداره همينجا كمي استراحت كنيم. ابراهيم هم موافقت كرد و در يك مكان مناسب شبيه يك سنگر مشغول استراحت شديم. هنوز چشمانم گرم نشده بود كه احساس كردم از سمت عراقي‌ها كسي به ما نزديك مي‌شه. يكدفعه از جا پريدم. از گوشه سنگر نگاه كردم. درست فهميده بودم يك عراقي در حالي كه كسي را بر دوش حمل مي‌كرد به ما نزديك مي‌شد. خيلي آهسته ابراهيم رو صدا كردم. اطراف رو هم خوب نگاه كردم. كسي غير از آن عراقي نبود. وقتي خوب به ما نزديك شد از سنگر بيرون پريديم و در مقابل آن عراقي قرار گرفتيم. سرباز عراقي كه خيلي ترسيده بود. همانجا روي زمين نشست. يكدفعه متوجه شدم، روي دوش او يكي از بچه‌هاي بسيجي خودمان است كه مجروح شده و جامانده. خيلي تعجب كرده بوديم. اسلحه را روي كولم انداختم و با كمك بچه‌ها مجروح را از روي دوش او برداشتيم. رضا از او پرسيد: تو كي هستي واينجا چه مي‌كني!؟ سرباز عراقي گفت: بعد از رفتن شما من مشغول گشت زني در ميان سنگرها و مواضع شما بودم كه يكدفعه با اين جوان برخورد كردم. اين رزمنده شما از درد به خود مي‌پيچيد و مولا اميرالمومنين (ع) و امام زمان(ع) رو صدا مي‌زد. منم با خودم گفتم: به خاطر مولا علي(ع) تا هوا تاريكه و بعثي‌ها نيومدن اون رو به نزديك سنگراي ايراني‌ها برسونم و برگردم. بعد ادامه داد: شما حساب افسران بعثي رو از حساب ما سربازاي شيعه كه مجبوريم به جبهه بيائيم جدا كنين. حسابي جاخورده بوديم. ابراهيم رو كرد به سرباز عراقي و گفت: حالا اگه بخواي مي‌توني اينجا بموني و برنگردي. تو برادر شيعه ما هستي. اون عراقي هم عكسي رو از جيب پيراهنش بيرون آورد وگفت: اينها خانواده من هستن من اگه به نيروهاي شما ملحق بشم صدام اونها رو مي‌كشه. بعد با تعجب به چهره ابراهيم خيره شد و بعد از چند لحظه سكوت با لهجه عربي پرسيد: اَنت ابراهيم هادي !! همه ما ساكت شديم و باتعجب به هم نگاه مي‌كرديم. اين جمله احتياج به ترجمه نداشت. ابراهيم با چشمان گرد شده و با لبخندي از سر تعجب پرسيد: اسم من رو از كجا مي‌دوني!؟ من به شوخي گفتم: داش ابرام، نگفته بودي تو عراقيا هم رفيق داري! سرباز عراقي گفت: يك ماه قبل از طرف استخبارات (اداره اطلاعات عراق) تصوير شما و دو نفر ديگر از فرماندهان غرب كشور رو براي همه يگانهاي نظامي ارسال كردن و گفتن: هركس سر اين فرماندهان ايراني رو بياره جايزه بزرگي از دست صدام خواهد گرفت.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه