خاطره (مطلع الفجر) شهید ابراهیم هادی
پاييز سال شصت براي درهم شكستن عظمت ارتش عراق، سلسله عملياتهائي در جنوب، غرب و شمال جبهههاي نبرد طراحي گرديد. در هشتم آذرماه اولین عمليات بزرگ یعنی طريقالقدس(آزادي بستان) انجام شد و اولين شكست سنگين به نيروهاي حزب بعث وارد شد. طبق توافق فرماندهان، دومين عمليات در منطقه گيلانغرب و سرپلذهاب كه نزديكترين جبهه به شهر بغداد بود انجام ميشد لذا از مدتها قبل،كار شناسائي منطقه و آمادگي نيروها آغاز شده بود. مسئوليت عمليات به عهده فرماندهي سپاه گيلانغرب سپرده شده بود و همه بچهها خصوصاً بچههاي اندرزگو در تكاپوي كار بودند. مسئوليت شناسايي منطقه دشمن به عهده ابراهيم بود و اين كار در مدت كوتاهي به صورت كامل انجام پذيرفت. ابراهيم براي جمعآوري اطلاعات به همراه اكبر قيصري به پشت نيروهاي دشمن رفت و طي يك هفته تا نفتشهر رفتند. ابراهيم در اين مدت نقشههاي خوبي از منطقه عملياتي آماده كرد. بعد هم به همراه چهار عراقي كه به اسارت گرفته بودند به مقر بازگشت. ابراهيم پس از بازجوئي از اسرا و تكميل اطلاعات لازم، نقشههاي عمليات را كامل كرد و در جلسه فرماندهان آنها را ارائه نمود. يكي از فرماندهان دوره ديده كه با تعجب به نقشه نگاه ميكرد پرسيد: آقاي هادي، شما دوره نقشه برداري رفتي؟ اين نقشه كاملاً دقيق ترسيم شده. من فكر نميكنم عراقيها هم چنين نقشه دقيقي از اين منطقه داشته باشن! ابراهيم هم لبخندي زد و گفت:" اين نتيجه زحمات همه بچههاس" از قرارگاه خبر رسيد كه بلافاصله پس از اين عمليات شما، سومين حمله در منطقه مريوان انجام خواهد شد. سرهنگ عليياري و سرگرد سلامي از تيپ ذوالفقار ارتش نيز با نيروهاي سپاه هماهنگ شدند و بسياري از نيروهاي محلي از سرپل ذهاب تا گيلانغرب در قالب گردانهاي مشخص تقسيمبندي شدند. اكثر بچههاي گروه اندرزگو هم به عنوان مسئولين اين نيروها انتخاب شده بودند. چندين گردان از نيروهاي سپاه و بچههاي اندرزگو به عنوان نيروهاي خط شكن وظيفه شروع عمليات رو به عهده داشتند. فرماندهان در جلسه نهايي، ابراهيم را به عنوان مسئول جبهه مياني، برادر صفر روان بخش را به عنوان فرمانده جناح چپ و برادر داريوش ريزهوندي را فرمانده جناح راست عمليات انتخاب كردند. هدف عمليات پاكسازي ارتفاعات مشرف به شهرگيلان و تصرف ارتفاعات مرزي و تنگههاي حاجيان و گورك و پاسگاههاي مرزي اعلام شده بود. وسعت منطقه عملياتي نزديك به هفتاد كيلومتر از سرپل ذهاب تا گيلانغرب بود و همه چيز در حال هماهنگي بود. تا اينكه از فرماندهي سپاه اعلام كردند: "عراق پاتك وسيعي رو براي باز پس گيري بستان آماده كرده و شما بايد خيلي سريع عمليات رو آغاز كنين تا توجه عراق از جبهه بستان خارج بشه." براي همين روز بعد يعني بيستم آذرماه 60 براي شروع عمليات انتخاب شد. شور وحال عجيبي داشتيم. فردا اولين عمليات گسترده در غرب كشور و بر روي ارتفاعات شروع ميشد. هيچ چيز قابل پيشبيني نبود. آخرين خداحافظيهاي بچهها در آن شب ديدني بود. بالاخره روز موعود فرا رسيد و با هجوم وسيع بچهها از محورهاي مختلف بسياري از مناطق مهم و استراتژيك نظير تنگه حاجيان و تنگه گورك و منطقه برآفتاب و ارتفاعات سرتتان و چرميان و ديزهكش و فريدون هوشيار و قسمتهايي از ارتفاعات شياكوه و مناطق اطراف آن و همه روستاهاي دشت گيلان آزاد شد. در جبهه مياني با تصرف چندين تپه و رودخانه، نيروها به سمت تپههاي انار حركت كردند و دشمن ديوانهوار آتش ميريخت. بعضی از گردانها با عبور از تپهها به ارتفاعات شياكوه رسيده بودند و حتي بالاي ارتفاعات رفته بودند و دشمن ميدانست كه از دست دادن شياكوه يعني از دست دادن شهر خانقين عراق، براي همين نيروي زيادي را به سمت ارتفاعات و به منطقه درگيري وارد كرده بود. نيمههاي شب بچهها اعلام كردند كه حسن بالاش و جمال تاجيك به همراه نيروهايشان از جبهه مياني به شياكوه رسيدهاند و تقاضاي كمك كردهاند. لحظاتي بعد ابراهيم با بيسيم تماس گرفت و گفت:" همه ارتفاعات انار آزاد شده و فقط يكي از تپهها كه موقعيت مهمي هم داره شديداً مقاومت ميكنه و ما هم نيروي زيادي نداريم." من هم به ابراهيم گفتم كه تا قبل از صبح با نيروي كمكي به شما ملحق ميشم. شما با فرماندهان ارتش جلسه بگذاريد و هر طور شده آن تپه رو هم آزاد كنين. بعد به همراه يكي از بچهها به سمت رودخانه رفتيم تا يه گردان نيرو رو به جبهه مياني منتقل كنيم. در راه از فرماندهي سپاه اطلاع دادند و گفتند: دشمن از پاتك به بستان منصرف شده و بسياري از نيروهاي خودش رو به همراه ادوات زرهي به سمت جبهه شما منتقل كرده. شما هم سعي كنين مقاومت كنيد كه انشاءالله سپاه مريوان به فرماندهي حاج احمد متوسليان عمليات بعدي رو به زودي آغاز ميكنه و توجه دشمن از اين منطقه كم ميشه. در ضمن از هماهنگي خوب بچههاي ارتش و سپاه تشكر كردن و گفتند طبق اخبار بدست آمده تلفات عراق در محورهاي عملياتي بسيار سنگين بوده و فرماندهي ارتش عراق دستور داده كه نيروهاي احتياط به اين منطقه فرستاده شوند. در كنار رودخانه برادر گرامي و گردان نيروهاي بومي گيلانغرب رو ديدم و با هم به سمت ارتفاعات انار حركت كرديم. هوا در حال روشن شدن بود . در راه نماز صبح رو خوانديم. هنوز به منطقه انار نرسيده بوديم كه خبر شهادت غلامعلي پيچك در جبهه گيلانغرب همه ما رو متأسف كرد. به محض رسيدن به ارتفاعات انار و منطقه درگيري، يكي از بچهها با لهجه مشهدي من رو صدا كرد و گفت: "حاج حسين، خبر داري ابراهيم رو زدن" بدنم يكدفعه لرزيد، آب دهانم رو فرو دادم وگفتم: "چي شده؟!" جواب داد: "يه گلوله خورده تو گردن ابراهيم". رنگم پريده بود، ناخودآگاه به سمت سنگرهاي مقابل دويدم و رفتم سراغ سنگر امدادگر و اومدم بالاي سرش گلولهاي به عضلات گردن ابراهيم خورده بود و خون زيادي از گردنش ميرفت. جواد رو پيدا كردم و پرسيدم: "ابراهيم چي شده؟" با كمي مكث گفت: "نميدونم چي بگم"، گفتم: "يعني چي؟" جواب داد: "با فرماندهان ارتش جلسه گذاشتيم كه چطور به تپه حمله كنيم. عراقيها مقاومت شديدي ميكردن و نيروي زيادي روي تپه و اطراف اون داشتن. توي جلسه هر طرحي داديم به نتيجه نرسيد. نزديك اذان صبح بود و بايد سريع يه كاري ميكرديم. اما نميدونستيم كه چه كاري بهتره. يكدفعه ابراهيم از سنگر خارج شد و به سمت تپه عراقيها چند قدمي حركت كرد. بعد روي يه تخته سنگ به سمت قبله ايستاد و با صداي بلند شروع به گفتن اذان صبح كرد. ما هم از جلسه خارج شديم و هر چه داد ميزديم كه ابراهيم بيا عقب، الان عراقيها تو رو ميزنن فايده نداشت. تقريباً تا آخرهاي اذان رو گفت و با تعجب ديديم كه صداي تيراندازي عراقيها قطع شده. ولي همون موقع يك گلوله شليك شد و به ابراهيم اصابت كرد و ما هم آورديمش عقب ". ساعتي بعد هوا كاملاً روشن شده بود و مشغول تقسيم نيروها و جواب دادن به بيسيم بودم. يكدفعه يكي از بچهها دويد و آمد پيش من و با عجله گفت: "حاجي، حاجي يه سري عراقي دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به اين طرف میان!"با تعجب گفتم:"كجا هستن" و بعد با هم به يكي از سنگرهاي مشرف به تپه رفتيم و ديدم حدود بيست نفر از طرف تپه مقابل،پارچه سفيد به دست گرفتهاند و به سمت ما ميآیند. فوري گفتم: "بچهها مسلح بايستيد، شايد اين حقه باشه و بخوان حمله كنند." لحظاتي بعد هجده عراقي كه يكي از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسليم كردند. من هم از اينكه در اين محور از عراقيها اسير گرفتيم خوشحال بودم. با خودم فكر ميكردم كه حتماً حمله خوب بچهها و اجراي آتش باعث ترس عراقيها و اسارت اونها شده. لذا به يكي از بچهها كه عربي بلد بود گفتم: " بيا و اون درجهدار عراقي رو هم بيار توي سنگر". مثل بازجوها پرسيدم:"اسمت چيه و درجه و مسئوليت خودت رو بگو!" خودش رو معرفي كرد و گفت: "درجه ام سرگرد و فرمانده گرداني هستم كه روي تپه و اطراف اون مستقر بودن و ما از لشكر احتياط بصره هستيم كه به اين منطقه اعزام شديم." پرسيدم: "چقدر نيروي ديگه روي تپه هستن" گفت: " الان هيچي" چشمانم گرد شد و گفتم: "هيچي!؟"جواب داد كه: "ما اومديم و خودمون رو اسير كرديم، بقيه نيروها رو هم فرستادم عقب، الان تپه خاليه با تعجب نگاهش كردم و گفتم: "چرا !؟" گفت: "چون نميخواستند تسليم بشن" تعجب من بيشتر شد و گفتم: "يعني چي؟!" فرمانده عراقي به جاي اينكه جواب من رو بده پرسيد:"اينالمؤذن؟" معني اين حرفش رو فهميدم و با تعجب گفتم: "مؤذن!؟" انگار بغض گلويش را گرفته باشد شروع به صحبت كرد و مترجم هم سريع ترجمه ميكرد: "به ما گفته بودن شما مجوس و آتشپرستيد، به ما گفته بودن كه براي اسلام به ايران حمله میکنیم و با ايرانيها میجنگیم، باور كنيد همه ما شيعه هستيم، ما وقتي ميديديم فرماندهان عراقي مشروب ميخورن و اصلاً اهل نماز نيستند خيلي در جنگيدن با شما ترديد كرديم. صبح امروز وقتي صداي اذان رزمنده شما رو شنيدم كه با صداي رسا و بلند اذان ميگفت. تمام بدنم لرزيد. وقتي نام اميرالمؤمنين (ع) رو آورد با خودم گفتم: داري با برادراي خودت ميجنگي. نكنه مثل ماجراي كربلا ... " ديگر گريه امان صحبت كردن به او نميداد. دقايقي بعد ادامه داد كه: "براي همين تصميم گرفتم تسليم بشم و بار گناهم رو سنگينتر نكنم. لذا دستور دادم كسي شليك نكنه. هوا هم كه روشن شد نيروهام رو جمع كردم و گفتم: من ميخوام تسليم ايرانيها بشم. هركس ميخواد، با من بياد، اين افرادي هم كه با من اومدن هم فكرها و هم عقيدههاي من هستن و بقيه نيروهام رفتند عقب. البته اون سربازي كه به سمت مؤذن شما شليك كرد رو هم آوردم و اگر دستور بدين ميكشمش، حالا خواهش ميكنم بگو كه مؤذن زنده است يا نه؟ " مثل آدمهاي گيج و منگ داشتم به حرفاي فرمانده عراقي گوش ميكردم. هيچ حرفي نميتوانستم بزنم، بعد از مدتي سكوت گفتم:"آره زنده است". بعد با هم ازسنگر خارج شديم و رفتيم پيش امدادگر، زخم گردن ابراهيم رو بسته بودند و داخل يكي از سنگرها خوابيده بود. تمام هجده نفر اسير عراقي آمدند و دست ابراهيم رو بوسيدند و رفتند. ولي نفر آخر به پاي ابراهيم افتاده بود و گريه ميكرد و ميگفت: "من رو ببخش، من شليك كردم." بغض گلوي مرا هم گرفته بود. حال عجيبي داشتم. ديگه حواسم به عمليات و نيروها نبود. وقتي ميخواستم اسراي عراقي رو به همراه چند نفر از بچهها به عقب بفرستم فرمانده عراقي مرا صدا زد و گفت:"آن طرف رو نگاه كن، يك گردان كماندويي و چند تانك قصد پيشروي از آن طرف رو دارن، خيلي مراقب باشين." بعد ادامه داد: "سريعتر برويد و تپه رو بگيريد". من هم سريع چند تا از بچههاي اندرزگو رو كه اونجا بودن به سمت تپه فرستادم. با آزاد شدن آن ارتفاع پاكسازي منطقه انار كامل شد. گردان كماندويي هم حمله كرد ولي چون ما آمادگي لازم رو داشتيم بيشتر نيروهاي آن از بين رفت و حمله آنها نا موفق بود. روزهاي بعد با انجام عمليات محمدرسولالله در مريوان فشار ارتش عراق بر گيلانغرب كم شد. به هر حال عمليات مطلعالفجر به بسياري از اهداف خود دست يافت و بسياري از مناطق كشور عزيزمان آزاد شد هر چند كه سرداراني نظير غلامعلي پيچك، جمال تاجيك و حسن بالاش در اين عمليات به ديدار يار شتافتند. ابراهيم چند روز بعد، پس از بهبودي كامل دوباره به گروه ملحق شد. همان روز اعلام شد كه در طي عمليات مطلعالفجر كه با رمز مقدس يا مهدي (عج) ادركني انجام شد. بيش از چهارده گردان نيروي مخصوص عراق از بين رفت و نزديك به دو هزار كشته و مجروح و دويست اسير از جمله تلفات ارتش عراق بود. همچنين دو فروند هواپيماي دشمن با اجراي آتش خوب بچهها سقوط كرد. از ماجراي مطلعالفجر پنج سال گذشت. در زمستان سال شصت و پنج درگير عمليات كربلاي پنج بوديم. قسمتي از كار هماهنگي لشگرها و اطلاعات عمليات با ما بود. براي هماهنگي و توجيه بچههاي لشگر بدر به مقر آنها رفتم. قرار بود كه گردانهاي اين لشگر كه همگي از بچههاي عرب زبان و عراقيهاي مخالف صدام بودند براي مرحله بعدي عمليات به شلمچه اعزام شوند. پس از صحبت با فرماندهان لشگر و فرماندهان گردانها، هماهنگيهاي لازم را انجام دادم و آماده حركت شدم. از دور ديدم كه يكي از بچههاي لشكر بدر به من خيره شده و همينطور جلو ميآيد. آماده حركت بودم كه آن بسيجي جلوتر آمد و سلام كرد. جواب سلام را دادم و بيمقدمه با لهجه عربي به من گفت: "شما درگيلانغرب نبودين؟!" با تعجب گفتم: "بله" فكر كردم حتماً از بچههاي همان منطقه است. بعد گفت: "مطلعالفجريادتان هست، ارتفاعات انار، تپه آخر" مقداری فكر كردم و گفتم: "خب!؟" گفت: "اون هجده عراقي كه اسير شدن، يادتون هست" با تعجب گفتم:"بله، شما؟" باخوشحالي جواب داد: "من يكي از اونها هستم" تعجبم بيشتر شد و پرسيدم:"پس اينجا چيكار ميكني؟!" گفت: "همه ما هجده نفر توي اين گردان هستيم، ما با ضمانت آيتالله حكيم آزاد شديم چون ايشون ما رو كامل ميشناخت و قرار شد بياييم جبهه و با بعثيها بجنگيم" گفتم: "باركالله ، فرمانده شما كجاست؟" گفت: "اون هم تو همين گردان مسئوليت داره و الان داريم حركت ميكنيم به سمت خط مقدم". گفتم: "اسم گردان و اسم خودتون رو روي اين كاغذ بنويس، من الان عجله دارم. بعد از عمليات مييام پيشتون و مفصل همه شما رو ميبينم" همينطور كه داشت اسامي بچهها رو مينوشت سئوال كرد: "اسم اون مؤذن چي بود؟" گفتم:"ابراهيم، ابراهيم هادي" گفت:" همه ما اين مدت به دنبال مشخصات او بوديم و از فرماندهان خودمون خواستيم حتماً اون رو پيدا كنه، خيلي دوست داريم يكبار ديگه اون مرد خدا رو ببينيم". ساكت شدم و بغض گلويم رو گرفت. سرش رو بلند كرد و نگاهم كرد. گفتم: "انشاءالله توي بهشت همديگه رو ميبينيد." خيلي حالش گرفته شد. اسامي رو نوشت و به همراه اسم گردان به من داد و من هم سريع خداحافظي كردم و حركت كردم. اين برخورد غيرمنتظره خيلي برايم جالب بود. تا اينكه در اسفندماه با پايان عمليات كربلاي پنج بسياري از نيروها به مرخصي رفتند. يك روز داخل وسايلم كاغذي را كه اسير عراقي يا همان بسيجي لشگر بدر نوشته بود پيدا كردم. چون كارم زياد نبود رفتم سراغ بچههاي بدر، از يكي از مسئولين لشگر سراغ گرداني را گرفتم كه روي كاغذ نوشته بود. آن مسئول جواب داد: "اين گردان منحل شده" گفتم: "بچههاش رو ميخوام ببينم". فرمانده ادامه داد: "گرداني كه حرفش رو ميزني به همراه فرمانده لشگر و يك سري از بچهها جلوي يكي از پاتكهاي سنگين عراق رو در شلمچه ميگيره و چند روز مقاومت ميكنه. تلفات سنگيني رو هم از عراقيها ميگيره ولي عقبنشيني نميكنه." بعد چند لحظه سكوت كرد و ادامه داد: "كسي از اون گردان زنده برنگشت". گفتم:"آخه اين هجده نفر جزء اسراي عراقي بودن كه اسماشون اينجاس. من اومده بودم كه اونها رو ببينم."آمد جلو و اسمها رو از من گرفت و به شخصي داد و چند دقيقه بعد هم آن شخص برگشت و گفت: "همه اينها جزء شهدا هستن". ديگه هيچ حرفي نداشتم، همينطور روي صندلي نشسته بودم و فكر ميكردم. با خودم گفتم: "ابراهيم با يه اذان چه كار كرد، يه تپه آزاد شد. يه عمليات پيروز شد. هجده نفر هم مثل حرّ از قعر جهنم به بهشت رفتن" بعد ياد حرفم به آن رزمنده عراقي افتادم: " انشاء الله در بهشت همديگر رو ميبينيد." بياختيار اشك از چشمانم جاري شد. بعد هم خداحافظي كردم و آمدم بيرون. من شك نداشتم كه ابراهيم ميدانست كجا بايد اذان بگوید تا دل دشمن را به لرزه دربياورد و آنهايي را كه هنوز ايمان در قلبشان باقی مانده هدايت كند.
ثبت دیدگاه