شناسه: 348060

خاطره (شوخ طبعی) شهید ابراهیم هادی

ابراهيم در موارد جدّي بودن كار بسيار جدّيت داشت اما در موارد شوخي و مزاح بسيار انسان خوش مشرب و شوخ طبعي بود و اصلاً يكي از دلايلي كه خيلي‌ها جذب ابراهيم مي‌شدند همين موضوع بود. ابراهيم در مورد غذا خوردن هم اخلاق خاصي داشت. وقتي غذا به اندازه كافي بود خوب غذا مي‌خورد و مي‌گفت: "بدن ما به جهت ورزش و فعاليت زیاد، احتياج بيشتري به غذا داره". يكبار با يكي از بچه‌هاي محلي گيلان‌غرب به يه كله‌پزي در كرمانشاه رفتن و دو نفري سه دست كامل كله‌پاچه خورده بودن! يا وقتي يكي از بچه‌ها ،ابراهيم را براي ناهار دعوت كرده بود براي سه نفر 6 عدد مرغ را سرخ كرده و مقدار زيادي برنج و...آماده كرده بود و چيزي هم اضافه نيامد! در ايام مجروحيت ابراهيم به ديدنش رفتم و بعد با موتور به منزل يكي از رفقا براي مراسم افطاري رفتيم، صاحبخانه از دوستان نزديك ابراهيم بود و خيلي تعارف مي‌كرد. ابراهيم هم كه به تعارف احتياج نداشت، كم نگذاشت و تقريباً چيزي از سفره اتاق ما اضافه نيامد. جعفر هم آنجا بود، بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور می‌رفت و دوستانش را صدا مي‌كرد و يكي‌يكي آنها را مي‌آورد و مي‌گفت: " ابرام جون، ايشون خيلي دوست داشتن شما رو ببينن و..." ابراهيم هم كه خيلي خورده بود و به خاطر مجروحيت پاش درد مي‌كرد مجبور بود به احترام افراد بلند شه و روبوسي كنه. جعفر هم پشت سرشان آروم و بي‌صدا مي‌خنديد. وقتي ابراهيم مي‌نشست، جعفر مي‌رفت و نفر بعدي رو مي‌آورد و چندين بار اين كار رو تكرار كرد. ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت:"جعفر جون ، نوبت ما هم مي‌رسه!" شب وقتي مي‌خواستيم برگرديم ابراهيم سوار موتور من شد و گفت:"اكبر سريع حركت كن"، جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد، فاصله ما با جعفر زياد شده بود كه رسيديم به ايست و بازرسي من ايستادم. ابراهيم سريع گفت: برادر بيا اينجا"، يكي از جوان‌هاي مسلح جلو اومد و ابراهيم ادامه داد: "دوست عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقاي راننده هم از بچه‌هاي سپاه هستن. يه موتور دنبال ما داره مياد كه..."، بعد كمي مكث كرد و گفت:" من چيزي نگم بهتره فقط خيلي مواظب باشين. فكر كنم مسلحه" و بعد هم گفت: "بااجازه" و حركت كرديم. حدود صد متر جلوتر رفتم توي پياده‌رو و ايستادم. دوتايي داشتيم مي‌خنديديم كه موتور جعفر رسيد، سه چهار نفر مسلح دور موتور رو گرفتن و بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدن و ديگه هر چي مي‌گفت كسي اهميت نمي‌داد و... تقريباً نيم ساعت بعد مسئول گروه اومد و حاج جعفر رو شناخت و كلي معذرت‌ خواهي كرد و به بچه‌هاي گروهش گفت:"ايشون، حاج جعفر از فرماندهان سپاه هستن". بچه‌هاي اون گروه، با خجالت از ايشون معذرت خواهي كردن و جعفر هم كه خيلي عصباني شده بود. بدون اينكه حرفي بزنه اسلحه‌اش رو تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد.كمي جلوتر كه اومد با تعجب ابراهيم رو ديد كه در پياده رو ايستاده و شديد مي‌خنده. تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده و چرا اون رو متوقف کرده بودن. ابراهيم جلو اومد ،جعفر رو بغل كرد و بوسيد. اخماي جعفر بازشد و او هم خنده‌اش گرفت و با خنده همه چيز تمام شد. *** زماني كه كار گروه شهید اندرزگو در گيلان‌ غرب تمام شد و قصد بازگشت به جنوب براي عمليات فتح‌المبين رو داشتيم، گفتم: "داش ابرام خاطره جالبي از اينجا داري؟" نگاهي به يكي از تپه‌ها كرد و با خنده گفت: "دو سه ماه پيش قرار بود گيلان‌غرب رو خالي كنيم و بريم جنوب و سه تا گردان سرباز جايگزين ما بشه. من و ابراهيم حسامي و رضا گوديني و چند نفر ديگه روي اين تپه ايستاده بوديم. قرار بود ساعت هشت شب كل منطقه گيلان‌غرب رو تحويل بديم. اما از طرف سپاه اومدن و گفتن يه روز ديگه هم بمونيم. ساعت 9 شب بود . سه تا هلي‌كوپتر عراقي اومدن و از اين تپه رد شدن. از طرفي هم خبر رسيد که نيروهاي عراقي مشغول پيش‌روي هستن. همونجا فهميدم اين هلي‌كوپترا اومدن كه نيرو پياده كنن و شهر رو محاصره كنن براي همين با بچه‌ها دويديم سمت اولين هلي‌كوپتر كه پشت تپه نشسته بود. از توي شيارها مي‌دويدم و بچه‌ها به دنبال من بودن. توي اون تاريكي يكدفعه با كماندوهاي عراقي كه از هلي‌كوپتر پياده شده ‌بودن روبرو شديم. سريع اسلحه رو به سمت اونها گرفتيم و جلو رفتيم. بدون درگيري همه اون كماندوها رو اسير گرفتيم. بعد به سمت هلي‌كوپتر اونا شليك كرديم. ولي فرار كرد. هلي‌كوپترهاي ديگه هم قبل از پياده كردن نيرو از منطقه دور شدن. اما جالب اين بود كه وقتي به كماندوها رسيديم فرمانده اونا اسلحه خودش رو انداخت. بعد جمله‌اي به زبان عربي گفت كه نيروهاش سريع تسليم شدن". ابراهيم مي‌گفت: "روز بعد به سراغ اون فرمانده عراقي رفتم و گفتم به نيروهات چي گفتي كه سريع تسليم شدن" اون عراقی كه ديگه ترسش ريخته بود و مي‌دونست كاري با او نداريم گفت: "به ما خبر داده بودن كه شماها قراره از شهر خارج بشين و سربازا جاي شما رو بگيرن. اما وقتي چهره شما رو توي اون تاريكي ديدم به نيروهام گفتم تسليم شين! ريشوها هنوز هستن!!"

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه