شناسه: 348121

کلنگ را به من بده

(علی خوئینی): در حال عبور از خیابان منتهی به دبستان دهخدا بودم که زنگ مدرسه به صدا درآمد و عباس ، که آن زمان در کلاس پنجم ابتدایی درس می خواند، همراه با دانش آموزان از مدرسه خارج شد.او با دیدن من به طرفم آمد.پس از احوال پرسی به سوی منزل راه افتادیم.هنگام گذشتن از خیابان سعدی، گروهی از کارگران را دیدم که در حال کندن کانال بودند.در میان کارگران پیرمردی بود .پیرمرد آنگونه که باید، توانایی کار را نداشت و بعدا معلوم شد که به ناچار برای گذران زندگی خود و خانواده اش کارگری می کند. عباس با دیدن پیرمرد که به سختی کلنگ می زد . عرق از سر و رویش می چکید، لحظه ای ایستاد .سپس نزد پیرمرد رفت و گفت: پدر جان باید چند متر بکنی؟ پیرمرد با ناتوانی گفت: سه متر به گودی یک متر. عباس بی درنگ کتابهایش را که در زیر بغل داشت به پیرمرد داد و از او خواست تا کلنگ را به او بدهد و در گوشه ای استراحت کند.عباس شروع کرد به کندن زمین .من که با دیدن این صحنه سخت تحت تاثیر قرار گرفته بودم، بیلی را که روی زمین افتاده بود را برداشتم و در خاک برداری به عباس کمک کردم.پس از یک ساعت کار ، مقداری را که پیرمرد می بایست خاک برداری می کرد، کنده بودیم.از او خداحافظی کردیم و به منزل رفتیم.از آن روز به بعد هر روز پس از تعطیل شدن از مدرسه عباس را می دیدم که به یاری پیرمرد می رود .این کار عباس تا پایان حفاری و لوله گذاری خیابان سعدی قزوین ادامه داشت

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه