شناسه: 348127

بند رخت است؟یا...

سرتیپ خلبان روح الدین ابوطالبی: ( او از دوستان و همرزمان دیرینه شهید بابایی است و در آموزشگاه خلبانی ایران و آمریکا با هم بودند. سال ۱۳۴۹ وارد نیروی هوای و دو سال بعد به عنوان خلبان خلبان اف ۴ مشغول به کار شد و تقریبا با اکثر هواپیماهای نیرو پرواز داشته است). مدت زمانی که عباس در «ریس» حضور داشت با علاقه فراوانی دوست‌یابی می‌کرد ، آنها را با معارف اسلامی آشنا می‌نمود و می‌کوشید تا در غربت از انحرافشان جلوگیری کند . به یاد دارم که در آن سال ، به علت تراکم بیش از حد دانشجویان اعزامی از کشورهای مختلف ، اتاق‌هایی با مساحت تقریبی سی متر را به دو نفر اختصاص داده بودند . همسویی نظرات و تنهایی ، از علت‌های نزدیکی من با عباس بود ؛ به همین خاطر بیشتر وقت‌ها با او بودم. یک روز هنگامی که برای مطالعه و تمرین درس‌ها به اتاق عباس رفتم ، در کمال شگفتی «نخی» را دیدم که به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم تقسیم کرده بود . نخ در ارتفاع متوسط بود ، به طوری که مجبور به خم شدن و گذر از نخ شدم . به شوخی گفتم : «عباس ! این چیه! چرا بند رخت را در اتاقت بسته‌ای؟» او پرسش مرا با تعارف میوه، که همیشه در اتاقش برای میهمانان نگه می‌داشت ، بی‌پاسخ گذاشت . بعدها دریافتم که هم اتاقی عباس جوانی بی‌بندوبار است و در طرف دیگر اتاق ، دقیقاً رو به روی عباس ، تعدادی عکس از هنرپیشه‌های زن و مرد آمریکایی چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجی را بر روی میزش قرار داده است . با پرسش‌های پی‌در پی من ، عباس توضیح داد که با هم اتاقی‌اش به توافق رسیده و از او خواهش کرده چون او مشروب می‌خورد لطفاً به این سوی خط نیاید؛ بدین ترتیب یک سوی اتاق متعلق به عباس بود و طرف دیگر به هم‌اتاقی‌اش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بین آن دو بود . روزها از پس یکدیگر می‌گذشت و من هفته‌ای یکی ، دو بار به اتاق عباس می‌رفتم و در همان محدوده او به تمرین درس‌های پروازی مشغول می‌شدم و هر روز می‌دیدم که به تدریج نخ به قسمت بالاتر دیوار نصب می‌شود ؛ به طوری که دیگر به راحتی از زیر آن عبور می‌کردم . یک روز که به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دریافتم که اثری از نخ نیست . علت را جویا شدم . عباس به سمت دیگر اتاق اشاره کرد. من با کمال شگفتی دیدم که عکس‌های هنر پیشه‌ها از دیوار برداشته شده بود و از بطری‌های مشروبات خارجی هم اثری نبود . عباس گفت: «دیگر احتیاجی به نخ نیست ؛ چون دوستمان با ما یکی شده ». روز گذشته عباس و دوستش تمام موکت‌ها را شسته بودند و اتاق رنگ و بوی دیگری پیدا کرده بود.عباس همین‎که که شخصی را شایسته هدایت می‌یافت ، می‌کوشید تا شخصیت او را دگرگون سازد.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه