شناسه: 348322

خاطره ای از زبان شهید (بچه ی سوخته ی دزفولی)

یادم نمی رود در دزفول بودم، زن لری بچه سوخته اش را گذاشت بغل من و گفت: بی غیرت تو خلبان مایی؟ بگیر! خواستم به او بگویم: مادر! ما بی غیرت نیستیم، لکن دیدم زن خیلی عصبانی است.
هنگامی که خبر سقوط خرمشهر را شنیدم و دریافتم که به پیرها و بچه ها رحم نکرده و به زن ها هم تجاوز کرده اند، به خدای لایزال و به شرفم قسم خوردم که این بار اگر وارد خاک عراق شدم، شهرک «صفوان» را در هم بکوبم و  با این که بیش از 70  بار به خاک عراق حمله کرده ام ولی قانع نیستم، من باید بجنگم و مرگ برای من افتخار است.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه