شناسه: 348336

خاطره (خسته نشو) شهید سیدموسی نامجوی

من دوست کودکی شهید نامجوی بودم. با آمدن آنها از بندرانزلی به تهران، ما نیز به تهران آمدیم و می بایستی منزلی را پیدا می کردیم، اما چون موفق نشدیم منزلی را که با شرایط ما وفق داشته باشد پیدا کنیم، تصمیم گرفتیم که به بندرانزلی برگردیم. موضوع را با نامجوی در میان گذاشتم. او گفت: «خسته نشو! احساس خستگی نکن! تصمیم گرفتی خانه ای بگیری و باید بگیری.» حرف های او مرا از برگشتن منصرف نمود. فردای آن روز نامجوی کلید خانه ای را به من داد و گفت: «این کلید خانه یکی از دوستان من است که به من سپرده و تو می توانی تا پیدانمودن خانه مناسب، در آنجا زندگی کنی.» بعد از مدتی معلوم شد که او آن خانه را برای ما اجاره کرده و خودش هم اجاره اش را پرداخت کرده است. من شماره حساب بانکی او را پیدا کردم و اجاره های خانه را به حسابش ریختم. وقتی فهمید، مدتی با من سرسنگین بود.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه