خاطره از زبان مادر شهید امیرعباس همدانی
اگر کاری را به او محول می کردیم به نحو احسن انجام می داد. به طور مثال هر روز برای خانه نان میخرید. یک روز به او گفتم 5 عدد نان بخر. وقتی که آمد دیدم 6 عدد نان خریده است. به او گفتم: چرا نان زیادی خریدی؟ همان بس بود. گفت: من همیشه 6 تا نان می خرم در راه چند تا بچه هست که به آنها می دهم امروز آن ها را ندیدم. قبل از انقلاب سن زیادی نداشت و یک پسربچه 10 ساله بود. با هم در راهیپمایی ها شرکت می کردیم و به خاطرم هست که در یکی از این راهپیمایی ها که همه با هم بودیم پدرش از ما جلوتر بود و ما به علت این که پول با خود نبرده بودیم با چه مشکلاتی به خانه بازگشتیم. از مهاباد زنگ زند و گفت: مامان! مرا حلال کن تا نیم ساعت دیگر به منطقه می رویم. به او گفتم: قوی باش. ببین دایی 2 سال است در جبهه هاست. پدرش گوشی را گرفت و به او دلداری داد. او گفت 40 روز دیگر به مرخصی میآیم ولی دیگر برنگشت و خبر شهادتش را آورند.
ثبت دیدگاه