خاطره از زبان برادر شهید امیرقلی حضرتیان
خاطره اول شهید در دوران نوجوانی شوخ طبع و کمی نیز شلوغ بود. یک روز در فصل زمستان دیدم که شهید یکی از گوسفندان را زیر برف کرده و فقط سر گوسفند بیرون از برف مانده است. هر کس که می دید اول با تعجب نگاه می کرد و بعد می خندید. خاطره دوم امیرقلی بعد از پایان دوره تحصیلات ابتدایی در خانه خودمان کارگاه کوچک قالی بافی دایر کرد و به مدیریت خودش تمامی اعضای خانواده قالی بافی می کردند. سپس خودش قالی های بافته شده را می فروخت و پول آن را تمام و کمال در اختیار پدر می گذاشت. خاطره سوم من بعد از پایان دوره تحصیلات ابتدایی نزد شهید به تهران رفتم. وقتی او مرا دید با تعجب گفت: «تو اینجا چی کار می کنی؟ مگر درس و مشق نداری؟» گفتم: «برای کار آمده ام و می خواهم برای همیشه پیش شما بمانم». شهید مرا سوار موتورش کرد و بعد از چند ساعت تفریح به من گفت: «ببین! من اینجا کار می کنم تا شماها راحت تر و بهتر ادامه تحصیل دهید نه اینکه به خاطر کار قید درس و مدرسه را بزنید». بعد مرا سوار اتوبوس کرد و به روستایمان فرستاد. خاطره چهارم برادرم در دوران خدمت می گفت: «باید رژیم بعث عراق و کشورهای غرب و شرق را جای خودشان بنشانیم و نشان دهیم که ما کشور خودمان ایران را دوست داریم و تا آخرین قطره خونمان از کیان آن دفاع خواهیم کرد». تنها توصیه شهید حمایت از رزمندگان و پشتبانی از ولایت فقیه بود. زمانی که خبر شهادت برادرم را شنیدم، خیلی ناراحت و غمگین شدم که چنین برادری را از دست داده ام، و با تمام وجود احساس کردم که پشتم خالی شده و تکیه گاهی ندارم.
ثبت دیدگاه