خاطره از زبان پسر عموی شهید امیرمراد نانکلی
یک روز زنگ تفریح بود کتابش دستش بود و آرام قدم می زد و درسش را زمزمه می کرد. (وضع مالی پدر من از پدر او کمی بهتر بود) به او گفتم: همه بچه ها دارند نان می خورند چرا تو نان نمی خوری؟ تو نان تو کیفت نیست؟ گفت: نه مادرم رفته برای همسایه مان نان بپزد در عوض ظهر نان تازه داریم. گفتم: من زود برم کمی نان و ماست برایت بیاورم. گفت: نه، گفتم: چرا؟ گفت: هرکس زیاد بخورد ذهنش کور می شود. خندیدم و گفتم: مگر فهم چشم دارد که کور شود. گفت: آری. گفتم: کی بهت گفته؟ گفت: مادرم. یک روز جشن عروس خان ها بود و صدای ساز و دوهل می آمد. من گفتم: بیا بریم تماشا، همه بچه ها رفته اند. گفت: به جز گناه چه فایده ای دارد؟ گفتم: ساز و دهل که دیگر گناه ندارد، حتماْ مادرت گفته. گفت: نه بابا! خیلی ها میگن ساز و دهل حرام است.
ثبت دیدگاه