شناسه: 349886

خاطره از زبان مادر شهید انشااله فتح

خاطره ای از زبان مادر شهید (خانم اشرفی) پسرم انشاء الله از همان کودکی بخشنده و اهل احسان بود، وی در دوران ابتدايي، انشاءالله بيسکويت مي خريد و بين بچه ها تقسيم مي کرد و مي گفت: «اين هم احسان باشد». با همسايگان و خويشاوندان به خصوص با پيران و فقيران نيز روابط خوبي داشت و تا حد توان به آنها کمک مي کرد، به طوري که در همسايگي ما چند خانواده ي فقير وجود داشت انشاءالله هر وقت وسعش مي رسيد گوشت خريده و براي آنها کباب درست مي کرد. هر چند من دوست داشتم او خود اين کباب ها را بخورد اما او مي گفت: «اين کار ثواب فراواني دارد». انشاء الله احترام خاصي برای من و پدرش قائل بود، به برادران و خواهران خود نيز در عين حال که مهربان بود، احترام مي گذاشت. يکبار با برادر بزرگش فرضعلي کشتي گرفت، فرضعلي او را بر زمين زد و گفت: «من بردم، اما انشاءالله گفت: «برادر! من به حرمت بزرگي به تو باختم، آنها دوباره کشتي گرفتند و اين بار انشاءالله او را بر زمين زد». چون همزمان سه پسرم مشغول خدمت سربازي بودند از انشاءالله خواستم که تا آمدن آنها صبر کند، اما او شيفته ي خدمت به وطن شده بود، روح بزرگش تاب ماندن در قفس نداشت و آخر سر از من خواست تا به مانند مادر حضرت علي اکبر که خود فرزندش را براي رفتن به ميدان نبرد آماده کرد او را براي رفتن بدرقه کنم. من در دوران سربازي گاهي به پسرانم در محل خدمتشان سر مي زدم، براي آنها خوراکی و تنقلات مي بردم و آنها را ملاقات مي کردم. وقتي انشاءالله سربازي مي رفت به او مي گفتم: «پسرم! پيش تو هم مي آيم و هر چيزي احتياج داشته باشي برايت مي آورم، برايت عسل هم که خيلي دوست داري مي آورم»، او گفت: «نه، مادر اين کار را نکنيد، من در منطقه هستم و آنجا هوا خيلي گرم است، هر چيزي بياوريد زود خراب مي شود. انشاءالله در آخرين مرخصي به پسر خاله اش گفته بود اين آخرين باري است که به مرخصي مي آيم و اين بار فقط براي گرفتن حلاليت آمده ام و در جواب پسر خاله اش که از او خواسته بود که ديگر به جبهه نرود گفته بود: «فکر مي کني غيرت من قبول مي کند که من اينجا آسوده خاطر بمانم و برادرانم آنجا شهيد شوند؟»

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه