خاطره (پوكه) شهید مهدی شیخ زین الدین
کنار جاده یک پوکه پیدا کردیم. پوکه ی گلوله تانک. گفتم «مهدی ! اینو با خودمون ببریم؟ » گفت « بذارش توی صندوق عقب.» سوسنگرد که رسیدیم. دژبان جلومان را گرفت. پوکه را که دید گفت « این چیه ؟ نمی شه ببرینش. » مهدی آن موقع هنوز فرمانده و این حرف ها هم نبود که بگویی طرف ازش حساب می برد. پیاده شد و شروع کرد با دژبان حرف زدن. خلاصه ! آوردیم پوکه را. هنوز دارمش.
ثبت دیدگاه