شناسه: 350262

« احمد بزرگ شد »

بزرگ که شدند ، کیف می کردم وقتی به نماز می ایستادند . انگار دنیا را به من می دادند . احمد ، شـب که می خواست بخوابد ، می گفت : 
« بابا ! صبح ، اول من را برای نماز بیدار کن . من نمازم را می خوانم ، بعدش خودم بقیه را صدا می زنم . » 
عشق بچه همین بود . خدا شاهد است که چهار پنج روز جلوتر از ماه رمضان روزه می گرفت و بـه پـیـشـواز می رفت . دعا و زیارت و نوحه را خیلی دوست داشت ، به خاطر همین ها هم به جبهه رفت . 
احمد اهل دعا و نماز بود ، ولی از ورزش هم غافل نمی شد . عشقش فوتبال بود . به لاهیجان می رفت و بـا بچه ها فوتبال بازی می کرد . وقتی پا زیر توپ می زد ، کیف می کرد . قلدرتر از برادر دیگرش بود . اهل کتک خوردن هم نبود . الان یک سنگ توی خانه داریم که وزنش هفت من و نیم است ؛ یعنی بیست و یک کیلو . توی بچگی این سنگ را یک دستی بلند می کرد . تا بیکار می شدند ، با برادر بزرگ ترشان که شهید شد ، ورزش می کردند . هر دوشان هم قلچماق بودند . 
راوی : پدر شهید 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه