« احمد و مادر »
احمد زودتر از همه با مادرم انس گرفت . با او درد دل می کرد و روز به روز علاقه شان به هم بیشتر می شد . طوری که پس از چند سال ، جان بی بی صغری بود و جان احمد . مادر سواد خواندن و نوشتن نداشت ؛ ولی چند سوره ای از قرآن را حفظ بود . وقتی به سنی می رسیدیم که می توانستیم بفهمیم و به قول معروف دست چپ و راستمان را از هم تشخیص بدهیم ، شروع می کرد به یاد دادن آن سوره ها . در آن سال ها می دیدم که مادر چه طور دوقلوهایش را می نشاند روی دو زانویش و کلمه به کلمه یادشان می دهد قرآن بخوانند .
چادر سر می کرد ، نماز خودش را بلند بلند می خواند تا احمد و محمود هم بخوانند . پس از هر نماز هم هـمان طور که روی جانمازش نشسته بود ، برایشان قصه تعریف می کرد . این کار هر روزه ی مادر بود .
راوی : محمد امینی (برادر شهید)
ثبت دیدگاه