« رفتن به جبهه »
شوهرم می گوید :
توی بسیج بودیم که یک بچه در حالی که آستین هایش را بالا داده بود ،آمد و گفت می خواهم بروم جبهه .
اصلاً به سن و سالش این حرف ها نمی آمد . در جوابش گفتم :
« برو بره ات را بچران بچه ... »
بهش گفته بودند برو دنبال بازی کردنت . احمد عصبانی شده بود و گفته بود :
« مگر بچه هستم که بروم دنبال بازی . گفتم می خواهم بروم جبهه ! »
گفته بودند هنوز بچه ای ، برو دو سه سال دیگر بیا .
فردا یکراست می رود بسیج . مسئول بسیج می گوید :
« به غیر از جنگیدن چه کاری بلدی ؟ »
احمد می گوید : « پدرم کشاورز و من هم کمکش می کنم . گوسفند هم باشد بلدم بچرانم ، شیرشان را بدوشم و ... »
دیده بودند به این سادگی ها نمی توانند از دستش خلاص شوند ، چند بار دعوایش می کنند ، ولی او از تصمیمش بر نمی گردد . آخر سر می گویند :
« این قیچش و اره را بگیر و درخت های انار را هرس کن . »
تا ظهر کارش را تمام می کند و می آید توی دفتر می نشیند . می گویند :
« تو بچه های ، آدم رزمنده باید قد و هیکل درست و حسابی داشته باشد ، لااقل یک نخ مو توی صورتش باشد ... »
احمد می گوید : « من عرضه ی همه کار را دارم و تا جبهه نروم دست بردار نیستم . »
از طرف بسیج برای تحقیقات به مدرسه شان می روند . بعدش هم آمدند پیش بابا و گفتند :
« خبرداری که بچه ات می خواهد برود جبهه ؟ »
بابا می گوید : « یک چیزهایی بو برده ام . الان هم خانه ی عمویش است و روزها به مدرسه می رود . »
می گویند : « یک هفته است که مدرسه نرفته . آمده توی بسیج و می گوید الا و بالله باید برود جنگ . »
پیش مادر می روند . می گوید :
« اگر پدر و برادرهای بزرگ ترش اجازه دهند ، بـرود . جهـاد هـم مثـل نمـاز و روزه واجـب اسـت ، مـن نمی توانم بگویم نرو . »
و همین شد که احمد قدم در این راه گذاشت و رزمنده ی جبهه ها شد .
راوی : مهدیه امینی (خواهر شهید)
ثبت دیدگاه