شناسه: 350274

« رفتن به جبهه »

شوهرم می گوید : 
توی بسیج بودیم که یک بچه در حالی که آستین هایش را بالا داده بود ،آمد و گفت می خواهم بروم جبهه . 
اصلاً به سن و سالش این حرف ها نمی آمد . در جوابش گفتم : 
« برو بره ات را بچران بچه ... » 
بهش گفته بودند برو دنبال بازی کردنت . احمد عصبانی شده بود و گفته بود : 
« مگر بچه هستم که بروم دنبال بازی . گفتم می خواهم بروم جبهه ! » 
گفته بودند هنوز بچه ای ، برو دو سه سال دیگر بیا . 
فردا یکراست می رود بسیج . مسئول بسیج می گوید : 
« به غیر از جنگیدن چه کاری بلدی ؟ » 
احمد می گوید : « پدرم کشاورز و من هم کمکش می کنم . گوسفند هم باشد بلدم بچرانم ، شیرشان را بدوشم و ... » 
دیده بودند به این سادگی ها نمی توانند از دستش خلاص شوند ، چند بار دعوایش می کنند ، ولی او از تصمیمش بر نمی گردد . آخر سر می گویند : 
« این قیچش و اره را بگیر و درخت های انار را هرس کن . » 
تا ظهر کارش را تمام می کند و می آید توی دفتر می نشیند . می گویند : 
« تو بچه های ، آدم رزمنده باید قد و هیکل درست و حسابی داشته باشد ، لااقل یک نخ مو توی صورتش باشد ... » 
احمد می گوید : « من عرضه ی همه کار را دارم و تا جبهه نروم دست بردار نیستم . » 
از طرف بسیج برای تحقیقات به مدرسه شان می روند . بعدش هم آمدند پیش بابا و گفتند : 
« خبرداری که بچه ات می خواهد برود جبهه ؟ » 
بابا می گوید : « یک چیزهایی بو برده ام . الان هم خانه ی عمویش است و روزها به مدرسه می رود . » 
می گویند : « یک هفته است که مدرسه نرفته . آمده توی بسیج و می گوید الا و بالله باید برود جنگ . » 
پیش مادر می روند . می گوید : 
« اگر پدر و برادرهای بزرگ ترش اجازه دهند ، بـرود . جهـاد هـم مثـل نمـاز و روزه واجـب اسـت ، مـن نمی توانم بگویم نرو . » 
و همین شد که احمد قدم در این راه گذاشت و رزمنده ی جبهه ها شد . 
راوی : مهدیه امینی (خواهر شهید) 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه