شناسه: 350276

« شجاعت »

احمد شجاع بود . این اولین خصوصیت او بود که در همن برخورد اول می دیدی ؛ نه این که بخواهد خودنمایی کند بلکه شجاعت در ذات او بود . 
کلاس دوم یا سوم دبستان بودیم . آن روز باران بی امان می بارید . سقف مدرسه مان از خشت بود و کاهگل . وقتی سر کلاس رفتیم ، دیدیم که سقف دارد چکه می کند . اول فکر کردیم فقط سقف کلاس ما چکه می کند ، ولی وقتی داد و فریاد از کلاس های دیگر بلند شد ، فهمیدم این بلا همه گیر است . 
نمی شد سر کلاس نشست . هر آن ممکن بود سقف روی سرمان خراب شود . معلم ها و ناظم ها همه ی ما را توی حیاط بردند . زیر آن باران ایستادیم تا بلکه بزرگ ترها فکری به حال ما بکنند . 
راه چاره ، رفتن روی پشت بام و بند آوردن سوراخ ها بود ، اما کو مرد میدان ! کسی جرأت نمی کرد که روی پشت بام برود . بزرگ ترها دست روی دست گذاشتند و به تماشا ایستادند . 
توی همین گیر و دار ، احمد جلو رفت . گفت : 
« روی پشت بام می روم و سوراخ را بند می آورم . » 
معلم ها هم از خدا خواسته قبول کردند . بهتر از این بود که خودشان بروند . البته این را هم بگویم که جان یک بچه روستایی چندان ارزشی نداشت . 
احمد مثل گربه از نردبان و دیوار بالا رفت . بام مدرسه مثل باتلاق شده بود . به جایی که سوراخ بود رفت ؛ آن جا را با پا کوبید تا چکه ی سقف بند آمد . کارش را که انجام داد پایین آمد . 
بعدها یک تیم فوتبال تشکیل داد . اسم این تیم جالب بود : شکست ناپذیر . نام تیم ، حالات درونی احمد را نشان می داد . شجاعت ، دلیری و شکست ناپذیری را دوست داشت . این تیم حتی در شهر هم شناخته شده بود . همه می دانستند که احمد امینی این تیم را تشکیل داده و همه ی بازیکنانش خیلی سفت و محکم بازی می کنند . 
راوی : علی علیپور 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه