« اولین جدایی»
آن روزها آستین هایش را بالا می زد ، به شوخی می گفتم :
« همیشه که در حال وضو گرفتن هستی ! »
می خندید . چند روز اول مدیر مدرسه مان آقای عباس زاده بود . عوض شد و آقای خادم الحسینی به جای او آمد . آدم خوبی بود . همان اول فهمید که احمد با بقیه فرق دارد . یک بار او را اخراج کرد و گفت که بابا به مدرسه بیاید. اولین بار بود که به خاطر ما قدم به مدرسه می گذاشت . گفتند بچه ات اذیت می کند و شلوغ است . بابا لباس کارگری و کشاورزی بر تن داشت . او را که دیدند ، بادشان خوابید ، ضمانتی گرفتند و دوباره احمد به کلاس برگشت .
بعد هم انقلاب شد . حکومتی که پایه و اساسش بر ظلم و ستم بود برافتاد . شروع سال تحصیلی 59 مصادف شد با شروع جنگ . سال چهارم دبیرستان بودیم . بچه ها همه به فکر امتحان بودند ، اما فکر احمد به جای دیگری بود .
اواخر سال بود . یک روز از مدرسه برگشته بودیم که بی مقدمه گفت :
« من می روم . »
پرسیدم : « کجا ؟ »
گفت : « جبهه . »
چند روز بعد هم راه افتاد و رفت . پس از آن تنها شدم . بی احمد بودن خیلی سخت بود ، برادری که هفده سال در این دنیا و نه ماه در شکم مادر همراه هم بودیم . اولین جدایی و دوری سخت بود ؛ خیلی سخت .
راوی : محمود امینی (برادر شهید)
ثبت دیدگاه