شناسه: 350282

« امید آینده ی لشکر »

در عملیات رمضان روزهای سختی را در پیش رو داشتیم . عراقی های مثلثی سفت و محکم ایستاده بودند . چند بار هم زمان حمله و محور عملیات عوض شد . تا شروع کار مشکلات مختلفی سر راهمان سبز شد که نشان می داد این حمله با عملیات های دیگری که انجام داده ایم ، زمین تا آسمان فرق دارد . 
کار با سختی فراوان شروع شد . همان اول عملیات یگان سمت راستی نتوانست پا به پای ما پیش بیاید . فهمیدیم که یک طرف محور حمله می لنگد . تعدادی از بچه ها را آماده کردیم تا آن سمت را پوشش دهند . چون رو به رویمان تانک ها صف کشیده بودند ، نیروهای انتخاب شده همه آر پی جی زن بودند . عابدینی و حاج احمد از چهره های شاخصشان بودند . خودم برایشان صحبت کردم . آن عده دسته دسته شدند . حاج احمد فرمانده ی یکی از دسته ها بود . دقتی فشار سمت راست داشت فلجمان می کرد ، نیروهای ویژه را آماده کردیم . 
در همان حال خبر رسید که فلش حمله ی سمت چپ نیز نتوانست از میان تانک ها و نفربرهای دشمن راهی به جلو باز کند . کارشان گره خورده بود که قرار شد تیپ المهدی از محور ما وارد عمل شوند . 
عمده ی خطر از سمت راست بود . اگر خط پدافند تکمیل نمی شد ، عراقی ها می توانستند به پشتمان نفوذ کنند . خطر بزرگی بود . 
تعدادی از نیروها به آن سمت رفتند ولی نتوانستند کاری از پیش ببرند . 
با همه ی فشار دشمن ، آن ها حتی تا دژ عراقی ها پیش رفتند و داخل کانال ها شدند . ولی دشمن پر زور تر از آن وارد شده بود که ما بتوانیم با عده ی کمی نیرو آن ها را پس بزنیم . 
تانک هایشان آمدند و جناح راستمان را پر کردند . از همان جا ما را می زدند . توی خاکریز نشسته بودی که یکدفعه دود و خاک و ترکش همه جا را پر می کرد . بد وضعیتی بود . از آن جا پشت خاکریز را می زدند و کاری کرده بودند که هیچ جا در امان نباشیم . 
نیروها تاب مقاومت نداشتند . خستگی ، بی آبی و گرما کاری کرده بود که توان آن را نداشتند که زمین را گود کنند و درون آن بروند . در آن لحظات ، مجبور شدم خودم وارد عمل شوم . بر سرشان فریاد می کشیدم و کمک می کردم که زمین را گود کنند . حتی مجبور بودم زیر بغل بعضی از آن ها را بگیرم و داخل سنگر بکشانم . 
در میان آن وانفسا ، نیروهای ویژه و آر پی جی زن وارد عمل شدند . 
زیر آن آتش سهمگین ، به سمت جلو راه افتادند . حاج احمد را آن جا دیدم . بچه سال بود و هنوز ریش و سبیلی نداشت ، اما خیلی مرد بود . راه افتاد و نیروهایش را توی دشتی صاف و بی عارضه کشید . 
کسی که از پشت خاکریز تماشا می کرد ، می دید که همه ی آن ها ، گوشت دم توپ هستند . ستون ستون شدند و میان تانک ها رفتند . 
نمی دانم چقدر وقت گذشت . جنگ تانک و آدمیـزاد بود . نیـروها بر سر تـانـک ها ریختنـد . از همـان راه می دیدم که حاج احمد چه طور نیرهایش را آرایش داده و به جنگ تانک ها فرستاده است . همان جا هم فهمیدم که فرمانده ی خوبی است و در آینده امید لشکر می شود . 
مجروح شدم عراقی ها عقب کشیده بودند و حاج احمد و نیروهایش توی دشت ، صاف صاف جلو می رفتند . وقتی داشتند مرا به عقب منتقل می کردند ، خاکریزمان ساکت و آرام شده بود . آن نیروها امنیت را به خاکریز آوردند و سهم حاج احمد در این فداکاری بسیار زیاد بود . 
راوی : حسین رحیمی 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه