شناسه: 350284

« مهربانی و رأفت »

صبح عملیات والفجر که او را دیدم ، تمام دست هایش پر از خون بود . پرسیدم : 
« احمد ! چی شده ؟ » 
گفت : « موقع عقب کشیدن ، محور خودمان بسته بود . مجبور شدم از محور امام حسین (ع) به عقب برگردم . در بین راه ، یک مجروح عراقی را دیدم . خیلی التماس می کرد . ایستادم و زخم هایش را بستم .  
عکس بچه و قرآنش را درآورد و گفت که در صورت امکان برای خانواده اش بفرستم ، خیلی هم التماس می کرد . با قمقمه ام به او آب دادم . نتوانستم او را عقب بیاورم ، توی یک پناهگاه گذاشتمش و برگشتم . این خون هم مربوط به آن مجروح عراقی است . » 
احمد با آن همه شجاعت ، این قدر رئوف بود . اصلاً دنبال دشمن کشی نبود . حتی نمی خواست که خون از دماغ یک بی گناه بیاید . به خاطر همین گاه حرکاتش متضاد با هم بودند . 
برای عملیات والفجر 3 رفت ، آن موقع ها معاون گردان بود . مجروح شد و برگشت . پنج تا ترکش به ران پایش خورده بود . اهل دکتر رفتن هم نبود . یک قوطی بتادین و مقداری گاز و باند همراه خودش آورد و گفت پانسمان کن . زخم های عجیبی داشت . شاید تا پنج سانتی متر توی زخم را ضد عفونی می کردم . عمق زخم زیاد بود . وقتی هم رویش را بستم ، انگار نه انگار که مجروح است . 
راوی : محمود امینی

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه