« فرمانده ی قلب ها »
عراقی ها داشتند نفس نفس می زدند . حـاج احمـد روی دوش یکـی از آن هـا سـوار بـود و بقیـه کمـکـش می کردند .
او را خوب می شناختم . مدیریت خوبی داشت و به راحتی می توانست از عهده ی آموزش ها برآید . ندیدم نقطه ضعفی در کارش باشد . همیشه دنبال رفع نواقص بود و تا به چشم دیگران بیاید ، خودش همه ی مشکلات و ضعف ها را برطرف می کرد . همه ی این ها به واسطه ی توکل ، شادابی و تحرک بی حد او بود .
در برخورد ها قاطعیت داشت و روی نظم و انضباط حساس بود .
با هر مورد بی نظمی به شدت برخورد می کرد ، در حالی که در موقع عادی با بچه ها دوست و صمیمی بود . نظم و انضباط خالی را هم قبول نداشت . می گفت این نظم و انضباط باید همراه با معنویت و ذکر و دعا باشد .
آدمی تا این حد در آموزش خشن و قاطع ، در برابر جزئی ترین پیشنهاد و انتقاد ، تسلیم محض بود . اصلاً اگر آدمی تا نهایت شجاعت پیش رفته باشد ولی حس انتقاد پذیری در وجودش نباشد ، باز هم مشکل دارد .
یک بار در حین آموزش برخوردش تند شد و تیراندازی کرد . یکی از بچه ها تیر خورد و مجروح شد . وقتی معترض کارش شدیم ، بی آن که بخواهد ذره ای توجیه کند ، همه ی حرف هایمان را قبول کرد . حالا اگر یک نفر دیگر بود ، اگر در باطن هم به اشتباهش پی می برد ، در ظاهر هیچ حرفی را قبول نمی کرد تا ابهت فرماندهی اش شکسته نشود . اما حاج احمد اهل این جور فرماندهی کردن نبود . به همین خاطر هم حاج احمد فرمانده ی قلب ها بود ، نه فرمانده ی سرزمین جسم .
توی عملیات والفجر 3 ، در عقبه بودم . نیروها به جلو رفته بودند و تپه ها و قله ها را به تصرف خود درآورده بودند . نیروهای کمکی و احتیاط داشتند ستون ستون جلو می رفتند .
در همین هنگام ، دو سه نفر عراقی را دیدم که یکی را به دوش گرفته اند و می آورند . خوب که دقت کردم ، دیدم که حاج احمد روی دوش آن هاست . بچه ها جلو رفتند و او را از روی دوش عراقی ها پایین آوردند . در آن موقعیت ، حتی یکی از نیروها را معطل خودش نکرده بود . بچه های توی خط بعدها برایم تعریف کردند :
« وقتی تیر خورد ، خون ریزی پایش زیاد بود ، اما لحظه ای روحیه اش را نباخت و از فرماندهی و هدایت نیروها دست نکشید . کار که تمام شد ، سه چهار تا از عراقی ها را راه انداخت . روی دوش یکی از آن ها سوار شد و یه سمت عقبه حرکت کرد . »
آن وقت هم که من او را دیدم ، روحیه ی بالایی داشت . ما که خون دیده بودیم ، هراسان دنبال آمبولانس و باند و بستن زخم بودیم ؛ ولی او بی خیال بود و یکسره می خندید .
راوی : حسین کریمی
ثبت دیدگاه