« قلب زخمی »
حاج احمد ، هم در عملیات والفجر 3 و هم در والفجر 4 مجروح شد ؛ اما هیچ کدام از این زخم ها باعث نشد که خم به ابرو بیاورد . در والفجر 4 ، یک عراقی نارنجک جلوی پایش می اندازد و ترکش تمام هیکش را پر می کند، اما انگار نه انگار که بدنش عین آبکش شده است. زخم عملیات والفجر4 بالاتر از این ها بود .ترکشی بود که قلب حاج احمد را زخم کرد و از هم پاشاند ؛ عباس حسینی در این عملیات به شهادت رسید . دوستی که سال های سال با هم بودند ، تنهایش گذاشته و رفته بود . در آن روزها حاج احمد آدم دیگری بود .
این عملیات باعث شد که حال و هوای او دگرگون شود . حالت معنوی منحصر به خودش داشت . می دانستم که دارد ذره ذره ذوب می شود ، اما ترکش نهایی در عملیات خیبر قلب او را نشانه گرفت .
حاج احمد در عملیات خیبر فرمانده گردان ذوالفقار لشکر و جانشین او حسن احمدی بود . او را خیلی دوست داشت . با هم به جزیره ی مجنون رفتند . توی جزیره یک خمپاره شصت کنار حاج احمد می خورد . مجروح می شود و او را به عقب منتقل می کنند . به کرمان آمد . بدنش تکه پاره بود . باز هم توی خانه پانسمانش را عوض می کردیم . زخم ها چرک کرده بودند و ترکش ها با خون و عفونت بیرون می آمد . باز هم توجهی به هیچ یک از ترکش ها نداشت . ترکش اصلی به قلبش خورده بود ؛ حسن احمدی هم در این عملیات به شهادت رسید ، به اضافه ی میرافضلی و عده ی دیگری از بچه ها .
حاج احمد در آن موقع بیست ساله بود ، ولی به اندازه ی کسی که عمر نوح داشته باشد ، زجر کشیده بود . شهادت بچه ها بدجوری اذیتش می کرد . دیگر ، ماندن و نماندن برایش یکی بود .شهادت و مرگ موضوع بغرنجی در زندگی او نبودند . او کسی بود که هر آن عزرائیل قصد جانش را می کرد ، آماده بود . فقط امتحان آخر خداوند مانده بود ، که آن هم در عملیات بدر بود .
راوی : محمود امینی
ثبت دیدگاه