« مادر نفهمد »
هر بار زودتر از دیگران می آمد ، مادر را بهانه می کرد . می گفت دلواپس بودم ، زودتر آمدم تا خبری بگیرم . اما ما می دانستیم که سالم نیست و دارد گولمان می زند .
یک بار که آمده بود ، سر شب گفت :
« مادر ! آینه را بده ، می خواهم زیر ریشم را بتراشم . »
پدرمان یک ماشین ریش تراشی دستی داشت . مادر گفت :
« آینه بغل دیوار است . »
احمد گفت : « نه ! ایستادن برایم مشکل است . یک آینه ی دیگر بده . »
نصفه های شب بود که دیدم از اتاقش سر و صدا می آید . بلند شدم تا بروم ببینم دارد چه کار می کند . وقتی سر شب آینه را خواست ، مشکوک شدم . رفتم و از گوشه ی در نگاه کردم . یک آینه گذاشته بود جلو رو و یک آینه را پشت سرش گرفته بود . با سوزن به پشت خودش می زد و از کمرش خون می آمد . بی هوا توی اتاق رفتم . جلوی پایم بلند شد و تند پرسید :
« مادر کجاست ؟ »
گفتم : « خوابیده . »
گفت : « حواست باشد که بیدار نشود و بیاید ببیند . »
پرسیدم : « چی را نبیند ؟ »
گفت : « زخم هایم را . »
با این که همه چیز را از توی درگاه دیده بودم ، باز پرسیدم :
« کجایت زخمی شده ؟ »
گفت : « فقط یک کم پشتم خراش برداشته ، اگر قول بدهی که به مادر چیزی نگویی ، نشانت می دهم . »
قول دادم . پیراهنش را بالا زد . تمام کمرش پر از زخم ترکش بود . سوزن را به دستم داد و گفت :
« چند شب است که خودم زخم هایم را پانسمان می کنم . خوب نمی شود . شاید من وارد نیستم . تو پانسمان کن . »
پرسیدم : « این زخم های ریز ریز چیه ؟ »
گفت : « توی جبهه یک چیزهایی است که بهشان می گویند خمپاره . وقتی به زمیـن می خـورد ، تکـه پـاره می شود و پخش می شود دور و اطراف . هر کس سر راه باشد ، ترکش می خورد . بعد از یک مدت ، زخم ها چرک می کنند و ترکش ها بیرون می آیند . »
آن شب دو ساعت تمام سوزن را با الکل ضدعفونی کردم و ترکش هایش را بیرون کشیدم .
شب های دیگر هم می رفتم و زخمش را پانسمان می کردم . منتظر می ماندم ، وقتی مادر نافـله ی شبـش را می خواند و می خوابید ، برمی خاستم و پیش احمد می رفتم . تمام زیر پیراهنش پر خون بود . برای هر نماز مجبور بود یک زیر پیراهن نو بپوشد و زیر پیراهن خونی اش را به دست من می داد و سفارش می کرد که مادر آن را نبیند .
وقتی هم می خواست که به جبهه برود ، تنها درخواستش این بود که مادر متوجه نشود او زخمی بوده که به مرخصی آمده بوده است .
راوی : مهدیه امینی
ثبت دیدگاه