شناسه: 350296

« مادر نفهمد »

هر بار   زودتر از دیگران می آمد ، مادر را بهانه می کرد . می گفت دلواپس بودم ، زودتر آمدم تا خبری بگیرم . اما ما می دانستیم که سالم نیست و دارد گولمان می زند . 
یک بار که آمده بود ، سر شب گفت : 
« مادر ! آینه را بده ، می خواهم زیر ریشم را بتراشم . » 
پدرمان یک ماشین ریش تراشی دستی داشت . مادر گفت : 
« آینه بغل دیوار است . » 
احمد گفت : « نه ! ایستادن برایم مشکل است . یک آینه ی دیگر بده . » 
نصفه های شب بود که دیدم از اتاقش سر و صدا می آید . بلند شدم تا بروم ببینم دارد چه کار می کند . وقتی سر شب آینه را خواست ، مشکوک شدم . رفتم و از گوشه ی در نگاه کردم . یک آینه گذاشته بود جلو رو و یک آینه را پشت سرش گرفته بود . با سوزن به پشت خودش می زد و از کمرش خون می آمد . بی هوا توی اتاق رفتم . جلوی پایم بلند شد و تند پرسید : 
« مادر کجاست ؟ » 
گفتم : « خوابیده . » 
گفت : « حواست باشد که بیدار نشود و بیاید ببیند . » 
پرسیدم : « چی را نبیند ؟ » 
گفت : « زخم هایم را . » 
با این که همه چیز را از توی درگاه دیده بودم ، باز پرسیدم : 
« کجایت زخمی شده ؟ » 
گفت : « فقط یک کم پشتم خراش برداشته ، اگر قول بدهی که به مادر چیزی نگویی ، نشانت می دهم . » 
قول دادم . پیراهنش را بالا زد . تمام کمرش پر از زخم ترکش بود . سوزن را به دستم داد و گفت : 
« چند شب است که خودم زخم هایم را پانسمان می کنم . خوب نمی شود . شاید من وارد نیستم . تو پانسمان کن . » 
پرسیدم : « این زخم های ریز ریز چیه ؟ » 
گفت : « توی جبهه یک چیزهایی است که بهشان می گویند خمپاره . وقتی به زمیـن می خـورد ، تکـه پـاره می شود و پخش می شود دور و اطراف . هر کس سر راه باشد ، ترکش می خورد . بعد از یک مدت ، زخم ها چرک می کنند و ترکش ها بیرون می آیند . » 
آن شب دو ساعت تمام سوزن را با الکل ضدعفونی کردم و ترکش هایش را بیرون کشیدم . 
شب های دیگر هم می رفتم و زخمش را پانسمان می کردم . منتظر می ماندم ، وقتی مادر نافـله ی شبـش را می خواند و می خوابید ، برمی خاستم و پیش احمد می رفتم . تمام زیر پیراهنش پر خون بود . برای هر نماز مجبور بود یک زیر پیراهن نو بپوشد و زیر پیراهن خونی اش را به دست من می داد و سفارش می کرد که مادر آن را نبیند . 
وقتی هم می خواست که به جبهه برود ، تنها درخواستش این بود که مادر متوجه نشود او زخمی بوده که به مرخصی آمده بوده است . 
 
راوی : مهدیه امینی 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه