« اهل تفریح و گردش »
احمد در جبهه مردانه می جنگید ، در همان حال اهل تفریح و گردش هـم بـود . گـاه مـی شـد از رفسنجـان می کوبیدیم و می رفتیم تهران ، دو سه روز توی دربند و جاهای دیگر تفریح می کردیم و برمی گشتیم . همان طور که هر شب آستین بالا می زد ، وضو می گرفت و نماز شب می خواند ، در بهترین چلوکبابی های اهواز ناهار می خورد . از شلمچه برمی گشت و یکراست می رفت هتل فجر یا کارون . در نماز شب باصفا بود ، در گردش و تفریح هم همین طور . گاهی وقت ها می دیدم که توی اردوگاه سر و صدایش نمی آید و خبری از او نیست ؛ آن روز می دانستیم که غذای لشکر باب میلش نیست و رفته شهر رستوران رودکنار .
یادم می آید در عملیات خیبر طبق معمول مجروح شد و به رفسنجان برگشت . گفت یکی دو روزی برویم جایی که تنوعی باشد . با چهار پنج نفر از بچه ها راه افتادیم رفتیم طرف چشمه ای در نزدیکی های رفسنجان به نام آب نور . توی راه یک گوسفند خریدیم . کنار چشمه چادر زدیم . عصر بود که گوسفند را کشتیم و تا آمدیم به خودمان بجنبیم دیدیم که از جگر و قلوه های گوسفند خبری نیست . پرسیدیم :
« جگرش کو ؟ »
احمد خنده کنان گفت :
« گوسفند ترسویی بود . اصلاً جگر نداشت ! »
توی دوران تحصیل دست پخت خوبی نداشت ، ولی بعدها دست هفت تا آشپز را از پشت می بست . گفت :
« شام نان و پنیر بخوریم . گوسفند باشد برای صبح . »
لاشه ی گوسفند را تکه تکه کرد و همه اش را لای پوست آن پیچید . آتش پدر و مادر داری بر پا کرد . خوب که چوب ها سوختند ، گوسفند را وسط آن گذاشت و ذغال ها را رویش ریخت .
شب را با نان و پنیر سر کردیم . صبح قبل از همه برخاست . نماز شبش را کنار آتش خواند و بیدارمان کرد . برخاستیم . مشغول خوردن بود . خواب آلود کنارش نشستیم . کبابی درست کرده بود که هنوز مزه اش زیر زبانم است .
راوی : محمود امینی
ثبت دیدگاه