« غم شهادت دوستان »
شهادت دوستانش او را پیر کرد : شهادت عباس حسینی ، رضا عباس زاده ، مهدی جعفربیگی و ... . مجروحیت او را از پا نینداخت ، اما شهادت دوستانش چرا .
اولین بار که از جبهه برگشت ، زخمی بود . قبل از رفتن می گفتند بچه است ، چیزی سرش نمی شود ولی وقتی برگشت احمد سابق نبود . زمین تا آسمان فرق کرده بود . شب هـا ، مـوقـع خـواب ، چـراغ را روشـن می گذاشت و پرده ها را می کشید . نصفه های شب که بلند می شدم ، می دیدم صدای گریه می آید . وقتی به مادر می گفتم ، جواب می داد :
« بگیر بخواب مادر . صدای گریه ی بچه توی گوش توست ، خیال می کنی که ... »
می گفتم : « بچه که کنارم خوابیده . صدا از یک جای دیگر می آید . »
می رفتم بیرون . از گوشه ی پرده نگاه می کردم ، می دیدم روی سجاده ی نماز نشسته و دارد گریه می کند . اوایل فکر می کردم از درد زخمش است ، ولی بعدها باز هم صدای گریه آمد . از وقتی به مرخصی آمده بود ، هر شب نماز می خواند و پای سجاده اش می گریست .
در عملیات بدر مهدی جعفربیگی شهید شده بود و نتوانسته بودند جنازه اش را برگردانند . با حاج احمد خیلی رفیق بود . عکس مهدی را جلوی رویش می گذاشت و تا صبح گریه می کرد . شب ها که می رفتم سر وقتش تا پانسمان دستش را عوض کنم ، می دیدم کـه عکـس مهـدی را روی سجـاده اش گـذاشتـه و دارد اشـک می ریزد .
راوی : مهدیه امینی
ثبت دیدگاه