شناسه: 350306

« فرمانده و مدیر »

آن موقعی که احمد از مدرسه ترک تحصیل کرد و به جبهه رفت ، مدیر دبیرستان ما خادم الحسینی بود . احمد کاری را شروع نمی کرد ولی اگر تصمیمی می گرفت ، همه چیزش را در آن راه می گذاشت و همه چیز قبل از آن را به فراموشی می سپرد . در مورد جبهه هم همین طور بود . وقتی رفت دیگر به دبیرستان سر هم نزد . 
چند سالی بود که خادم الحسینی احمد را ندیده بود . یک بار او و عده ای دیگر برای بازدید به جبهه می روند . آن موقع احمد فرمانده گردان بوده . در نظر بگیرید ، مدیری که یکی از دانش آموزانش را ندیده ، تا سال ها بعد که فرمانده ی سیصد چهارصد تا نیرو شده است . احمد تا او را می بیند ، او را در آغوش می گیرد و با نهایت عزت و احترام به چادر فرماندهی گردان می آورد . خادم الحسینی هر چه می گوید شما فرمانده ای و من باید پیش دیگران باشم ، حاج احمد قبول نمی کند و می گوید شما باید با من باشی . حتی به احترام خادم الحسینی دوستان و معلمان دیگر را هم به چادر خودش می برد . 
اردوگاه گردان در بستان بوده است . در همان حال ، هواپیماهای عراقی سر می رسند و شروع می کنند به بمباران ؛ آن هم چه بمبارانی ! بمب و موشک مثل نقل و نبات روی سرشان می ریخته است . 
حاج احمد تند و سریع خادم الحسینی و دیگران را از آن جا دور می کند . خادم الحسینی اعتراض می کند و می گوید ما هم مثل دیگران هستیم و چرا ما را از خطر دور می کنید . احمد در جواب می گوید : 
« شما می توانید برگردید پشت جبهه و پیغام رزمندگان را به دیگران برسانید و آن ها را دعوت کنید که به جبهه اعزام شوند . حیف است که توی بمباران کشته شوید . در شهر بیشتر به وجودتان نیاز است و ... » 
خادم الحسینی را بعد از برگشتن از جبهه دیدم . می گفت : 
« به خدا نمی دانستم که آدم می تواند این قدر تغییر کند . من از نوسان تغییرات انسان ها هیچ اطلاعی نداشتم . همان احمدی که توی دبیرستان جلوب رویم می ایستاد و اگر شل می آمدم ، می زد بیخ گوشم ، آن جا جلوی رویم زانو زد . فرمانده گردانی که آن روزی که دانش آموز بود و هیچی نبود ، آن طور با من برخورد کرد ، حالا تا مرا دید به طرفم آمد ، مرا در آغوش گرفت و گفت آقای خادم ! تو باید با من باشی ، شما به گردن من حق داری . » 
راوی : محمود امینی 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه