« سفر حج »
لشکر پنج نفر سهمیه داشت ؛ سه نفر پاسدار و دو نفر بسیجی . برای انتخاب سه نفر پاسدار ضوابطی گذاشته بودند ؛ از جمله کارایی ، نمونه بودن و ... . بالاخره سه نفر انتخاب شدند ؛ قاسم میرحسینی ، حاج احمد و یونس زنگی آبادی . دو نفر هم بسیجی بودیم ؛ من و علی محمدی .
مکه رفتن مان هم مثل جبهه رفتن مان بود . ما پنج نفر حاجی بعد از این ، ساک هایمان را برداشتیم ، سوار یک تویوتا استیشن شدیم و از اهواز به طرف تهران راه افتادیم . یکراست رفتیم به پادگان امام علی (ع) . عدهای دیگر هم سهمیه ی لشکرها و تیپ های دیگر سپاه بودند . دو روز آموزش دیدیم ؛ این که چگونه محرم شویم و در منی و عرفات چه کنیم و چه طور سعی بین صفا و مروه را برویم و برگردیم و ... . انگار داشتیم توی آسمان ها سیر می کردیم . باورمان نمی شد که چنین نابهنگام و غیر منتظره از جبهه های جنوب پرت شده باشیم به گوشه ای از بهشت خدا .
روز حرکت ، با ماشین مان به فرودگاه آمدیم . ماشین را توی پارکینگ گذاشتیم و قبض گرفتیم و سوار هواپیما شدیم ؛ به همین راحتی .
کاروانمان مدینه اول بود . چه روزها و شب های فراموش ناشدنی داشتیم . شب ها می رفتیم پشت قبرستان بقیع وتا صبح دعا و زیارت می خواندیم .خسته که می شدیم ،می نشستیم کنار هم و از جبهه می گفتیم و یاد بچه ها را زنده نگه می داشتیم .
رو به روی قبرستان بقیع ، شرطه خانه شان بود و همه جا دوربین مداربسته گذاشته بودند . اصلاً نمی خواستند یک حرکتمان از دیدشان پنهان بماند . با همه ی این ها ، همه جا از نگهبان پر بود . با چفیه های قرمزشان رو به روی جمعیت می ایستادند و به ما زل می زدند .
نام یکی از مأمورین شان محمدعلی بود . آدم بدقیافه ای که دندان های زردی داشت . آن قدر پشت قبرستان بقیع رفته بودیم که با هم آشنا شده بودیم . یک شب ، حاج احمد با عربی دست و پا شکسته ای که می دانست ، با محمدعلی سلام و احوال پرسی کرد . همان طور که باتوم به کمرش آویزان بود ، جلو آمد . حاج احمد اول با باتوم او بازی کرد و در یک موقعیت ، فرز و چابک باتوم را کشید . محمدعلی هاج و واج مانده بود . رنگش عینهو لبو شد . در حالی که صدایش می لرزید ، به عربی شروع کرد به التماس کردن . حاج احمد خندید و باتوم را پشت سرش پنهان کرد . محمدعلی که جلو آمد ، شروع کرد باتوم را از این دست به آن دست دادن و خندیدن .
ما وحشت برمان داشته بود . دوربین های مداربسته بالای سرمان بودند و می دانستیم که تک تک حرکاتمان را زیر نظر دارند . اما عجب روحیه ای داشت حاج احمد ! انگار نه انگار که در یک کشور دیگر هستیم و مأمورینشان به خونمان تشنه هستند و منتظرند که بهانه ای دسشان بیفتد تا دمار از روزگارمان درآورند .
هر چه محمدعلی جلو آمد ، حاج احمد عقب عقب رفت تا رسید به جایی که پشت سرش دیوار بود . آخر سر هم باتوم را پرت کرد جلوی آن مأمور وحشت زده و نگران و گفت :
« بیا بگیر بابا ، تو هم با این باتوم قراضه ات ! »
محمدعلی خیز برداشت طرف باتوم . آن را برداشت و دو دستی چسبید . عقب عقب رفت و دورتر از ما ایستاد . نفس نفس می زد ؛ انگاری که روز محشر باشد و از قبر بیرون آمده باشد یا این که مرگ جلوی چشمانش آمده باشد .
روزهای مدینه روزهای خوبی بود . با میرحسینی و حاج احمد و دیگـران مـی رفتـیـم و جـاهـای مختلـف را می دیدیم . جاهایی که توی کتاب ها از آن ها خوانده بودیم و می دانستیم که قدم گاه پیغمبر (ص) اسـت . آن جاها حاج احمد با کف هر دو دست صورتش را می پوشاند و آرام آرام گریه می کرد .
بعد از آن ، حرکتمان دادند به سوی مکه . تنها خاطراتم از حاج احمد در آن روزها گریه هایش است . عجیب گریه می کرد . از آن طرف ، آن شوخی ها و از این طرف این اشک های بی پایان . حاج احمد آدم عجیبی بود .
روزها به خانه ی خدا می رفتیم . مأمورین سعودی روی حجاج کشورهای دیگر حساسیت به خرج می دادند و روی حاجی های ایرانی بیشتر . وقتی می خواستیم وارد خانه ی خدا شویم ، همه را تفتیش می کردند ، اما در آن مدت حتی یک بار هم حاج احمد را نگشتند . می رسیدیم دم در و تا مأمور سعودی می خواست دست دراز کند ، حاج احمد با ضرب ، دستش را پس می زد و چنان باجذبه و خشن نگاهش می کرد که رنگش می پرید . بعدش هم می رفت تو .
راوی : مرتضی حاج باقری
ثبت دیدگاه