شناسه: 350310

« نظافت »

وقتی که از جبهه برمی گشت ، اولین کاری که می کرد ، وضو می گرفت . اخلاقش این بود . خیلی آقامنشی برخورد می کرد . سر سفره که می خواست بنشیند ، اول دست هایش را می شست . ما چه می دانستیم مسواک چیست ، ولی او هر شب خدا دندان هایش را با آن پاک و پاکیزه می کرد . لباسش را خودش می شـست . نمی گذاشت کس دیگری برای او کار کند . می توانید از دوستانش بپرسید ، توی جبهه حتی مستراح ها را هم خودش می شسته است . یک نفر قسم می خورد که غیرممکن بود بگذارد کس دیگری این کار را انجام دهد .  
شوخی نیست ، فرمانده ی سیصد چهارصد نفر باشی و این قدر افتـادگـی کنـی . مـادرش مـی خـواسـت لباس هایش را بشوید که از دستش می گرفت و می گفت : 
« عشقم این است که لباس هایم را خودم بشویم . » 
نمی رفت توی اتاق مگر این که وضو بگیرد . هیچ وقت بی وضو نبود . یک قرآن کوچک توی جیبش داشت . توی اتاق شروع می کرد به خواندن و مرتب اشک می ریخت . آدم از کارهایش لذت می برد . کیف می کردم وقتی می دیدم پسرم ماشاءالله این قدر بالا رفته است . اصلاً ما کجا و احمد کجا ؟! 
راوی : پدر شهید 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه