« آخرین صدا »
شب عملیات رسید . نمی توانستم همراهشان بروم . بعد از مجروحیت در عملیات خیبر ، مشکل جسمی داشتم . نزدیک غروب بود . بچه ها داشتند آماده می شدند تا سوار ماشین ها شوند . گوشه ای نشستیم . موقع دل کندن بود . احمد ، برادر دوقلوی من که قلب من ، روح من ، جان من و جسم من بود ، آرام شروع به صحبت کرد :
« محمود ! ما داریم می رویم . مرا ببخش ، عفو کن داداش . اگر برنگشتم ، مواظب مادر باش . محمود ! به درد دل مادر برس . بعد از حسین برایش سخت است ، از دست دادن یک فرزند دیگر ... »
آری ، از او دل بریدم . بوسیدمش و نگاهش کردم که آرام آرام به میدان جنگ می رفت . می دانستم که این رفتن ، رفتن آخر است . می دانستم که امشب کمرم خواهد شکست . می دانستم که مادر احمدش را نخواهد دید . می دانستم ... .
جلوی ساحل تانک هایی مستقر شده بود که اگر خط سقوط نکرد یا مشکلی پیش آمد ، بر سر دشمن آتش بریزیم .
مسئوول یکی از محورها بودم . صدایش را از همان جا شنیدم که گفت رسیدیم . صدای حاج قاسم را شنیدم که گفت یا زهرا (س) . صدای احمد را شنیدم که گفت ما رفتیم و ... دیگر هیچ صدایی نیامد .
کمرم شکست .
راوی : محمود امینی
ثبت دیدگاه