شناسه: 350318

« عملیات آخر »

می دانستیم که عملیات بسیار نزدیک است . رفتیم پشت اروندرود . سنگرهایی بود که در آن ها مستقر شدیم . چند روزی آن جا ماندیم تا بچه ها بیشتر با منطقه آشنا شوند . در این مدت ، منطقه ساکت ساکت بود . کار آموزشی کمتر داشتیم . هر شب دعا و زیارت برگزار می شد . طوری با بچه ها انس گرفته بودیم که حتی حاج احمد هم نوحه می خواند .او می خواند و ما به سر و سینه مان می کوبیدیم و هر لحظه تذکری می شنیدیم که : 
« کمی آرام تر ، این جا به دشمن خیلی نزدیک است ... . » 
گفتند : « آماده شوید . امشب عملیات است . » 
شروع کردیم به آماده کردن وسایل . وانت تویوتاها آمدند . حاج قاسم سلیمانی به تماشا ایستاده بود . نگاهمان می کرد و همه ی ما می دانستیم که در دلش چه می گذرد . امیدش حاج احمد بود و ما بازوهای او بودیم . دل به خدا دادیم و سر به حاج احمد . آن روز فریادمان این بود : 
« هر چه می خواهی با ما بکن ای مرد . این سر ما و گردن عریانمان که ضربت هر شمشیری را پذیراست . » 
بچه ها سوار ماشین ها شدند . جایی پیدا کردم و رفتم سوار ماشین حاج احمد شدم . پهلوی او نشستم و با خنده گفتم : 
« جا پیدا نکردم ، آمدم پهلوی شما . » 
خندید . همان جا عکاس از ما عکس گرفت . آن را به یادگار نگه داشته ام . خیلی ها توی عکس هستند و تنها کسی که می تواند از آن عکس بگوید و از دیگران خاطره تعریف کند ، من هستم . خدا همه ی آن ها را بیامرزد . 
نزدیک نهر نمازهایمان را خواندیم . حاج احمد می خندید و با همه شوخی می کرد . تا قبل از آن ندیده بودم قهقهه بزند ولی در آن غروب بلندبلند می خندید . به هر کداممان چیزی مـی گفـت و شـوخـی مـی کـرد . نمی دانم چرا آن طور شده بود . 
آن شب با گروهان ما آمد . ذکرمان یازهرا بود . حاج احمد مرتب می گفت : 
« ذکر بگویید . اگر موفق نشویم ، جمهوری اسلامی ضربه می خورد . ما مسئولیم ... » 
چهل و پنج دقیقه فرصت داشتیم . از اروند در همین مدت رد شدیم . رسیدیم به خورشیدی ها و سیم خاردارها . پشت سر آن کانال بود و پس از آن خاکریز خط اول دشمن . 
سه معبر باز شد ؛ هر دسته یک معبر . جداگانه وارد خط دشمن شدیم . هنوز نفهمیده بودند که عملیات شده است . رمز را گفتند و درگیری را شروع کردیم . درگیری سختی بود . 
شروع کردیم به پاک سازی . حاج احمد همراه دسته ای بود که مأموریتشان انهدام سنگرهای دیده بانی دشمن بود . فلش حرکت دسته ی ما و دسته ی سوم به سوی سنگرهای تجمعی و استراحت عراقی ها بود . در این مدت با حاج احمد و قنبری در تماس بودیم تا این که تماسمان با حاج احمد قطع شد . نمی دانستیم چرا آن قدر درگیر جنگ بودیم که چندان توجهی به آن نداشتیم . 
هوا روشن شد . شروع کردم به جستجوی حاج احمد . رفتم توی نیزارها ؛ نبود . آمدم به نزدیکی خاکریز دوم دشمن . چند جنازه افتاده بود . همه شان لباس غواصی داشتند . اولین نفر آریایی نیا بود ؛ بعدی سلطانی . جلوتر رفتم . باقریان بود . نفر بعدی آرنج روی خاک گذاشته و به حالت سجده افتاده بود . سرش ترکش خورده بود . خوب نگاهش کردم حاج احمد بود . 
شاید اولین نفر بودم که حاج احمد را با این چهره دیدم . بچه های دیگر را خبر کردم . باورشان نمی شد . علی عابدینی داشت می مرد ؛ زار می زد . بچه های دیگر هر کدام گوشه ای نشستند . حاج احمد در میانشان بود . یکی شروع کرد به باز کردن زیپ پیراهن غواصی او ؛ گریه می کرد و می گفت می خواهم راحت تر باشد . یکی دیگر با دست ریش های حاج احمد را شانه می کشید . دیگری ... . 
راوی : حسن بهرامی 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه