« این بار شهید می شوم »
از همه ی عملیات ها یک زخم به تن داشت . وقتی از بیمارستان مرخص می شد ، می فهمیدیم ترکش یا تیر خورده است . حتی یک بار ترکش به ران پایش خورده بود ، می رفت بیمارستان و پانسمان می کرد . زخم هایش را به ما نشان نمی داد . می گفت چیزی نشده ، به اندازه ی یک سر سوزن زخم شده .
در آن چند سال جنگ ، آرزو به دلم ماند که یک روز درست و حسابی کنار برادرم بنشینم و با هم حرف بزنیم ؛ نشد . می آمد ، یکی دو روزی می ماند و می رفت . همیشه برای خداحافظی می آمد . عادتم این بود که زیر گلویش را ببوسم . برادر بود دیگر .
می دانستیم که توی بندرعباس آموزش می بینند . آمده بود مرخصی . قبل از آن ، دختری را برایش در نظر گرفته بودند . حتی یک قرآن هم به خانه ی آن دختر برده بودند . حاج احمد که آمد به مادر گفت :
« حقیقتش می ترسم شهید شوم و سرکوفتی بشوم برای آن خانواده . برو قرآن را پس بگیر . »
مادر مجبور شد برود خیلی اظهار ناراحتی می کردیم . حاج احمد به جای این که ما را دلداری بدهد ، گفت :
« این بار شهید می شوم . »
گفتم : « این قدر این حرف ها را نزن . خدا کند صد سال زنده باشی و خدمت کنی . »
گفت : « خودم خواب دیدم . »
روزی هم که می خواست برود ، یک زیرپیراهن سبز رنگ نشانمان داد و گفت :
« ممکن است جنازه ام را که آوردند ، شناسایی نشوم . این زیرپیراهن مشخصه ی من است . »
از آن روز همه اش منتظر بودیم .
می گویند دو سه روز به عملیات مانده ، محمود قاسمی پیش حاج احمد می آید و می گوید :
« خواب دیدم رفته بودی آن طرف اروند . یک باغ سرسبزی بود . سیدی دم در ایستاده بود . تا رسیدی دست تو را گرفت و برد تو . »
به حاج احمد می گوید که این بار به عملیات نرود و او در جوابش می گوید :
« هرچه قسمت باشد ، همان است . »
چند روز از حمله ی والفجر 8 ، گذشته بود . رادیو هر روز مارش حمله می زد . آن روزها بیماری عصبی ام بیشتر شده بود و هر روز قرص می خوردم . مردم خبردار بودند و به شوهرم هم گفته بودند . یک جوری نگاه می کردند که گفتم حتماً خبری شده است .
دلم شور می زد . به شوهرم گفتم برویم محمدآباد ؛ منزل بابا . رفتیم . جلوی در شلوغ بود . همه ی فامیل ها آمده بودند . از ظرف بنیاد شهید خبر داده بودند که احمد شهید شده است . توی خانه غلغله بود . من اظهار ناراحتی می کردم . مادر گفت :
« ناراحتی نکن ، احمد امانتی بود که خدا به ما داده بود و حالا پس گرفت . »
رفتیم و جنازه ی برادرم را دیدم . چون موقع حمله لباس غواصی داشته ، آن را درآورده بودند . یک شورت و همان زیرپیراهن سبز را بر تن داشت . ترکش خمپاره به سرش خورده بود .
خم شدم و زیرگلویش را بوسیدم ؛ سینه اش را ، صورتش را و ... دیگر چیزی نفهمیدم .
نمی دانم چند ساعت بی هوش بودم . وقتی به هوش آمدم ، دیدم در بیمارستان هستم و سُرُم به دستم وصل است .
روز تشییع جنازه خیلی اصرار کردم که مرا مرخص کنند . می خواستم در تشییع جنازه ی احمد حضور داشته باشم . گفتند حالت خوب نیست . قبول نکردم . یک ماشین آوردند و قول گرفتند که از توی ماشین پیاده نشوم . وقتی سر مزار می خواستند خاکش کنند ، گفتم بگذارید همین کنار بنشینم . وصیت نامه ی احمد را خواندند . نوشته بود حسین هم شهید شده و برایش مراسم بگیرید . گفتند بغل قبر احمد ، سنگ یادبودی برای حسین بگذارند . باز حالم بد شد و هیچ چیز نفهمیدم .
وقتی به هوش آمدم ، توی بیمارستان بودم . آن وقت بود که فهمیدم در صحرای کربلا حضرت زینب (س) چه کشید .
راوی : فاطمه امینی
ثبت دیدگاه