شناسه: 350322

« عزت و افتخار ما »

روز 22 بهمن ماه بود که یکدفعه رادیو مارش حمله زد . حسابی جا خوردم . بچه های دیگر هم که مأموریت بلوچستان را پذیرفته بودند پیش من آمدند ؛ می گفتند که چرا ما را فرستادند این جا . در آن روزها به رادیو گوش می دادیم و غبطه می خوردیم ، ولی کاری از دستمان ساخته نبود . هر روز زنگ می زدم به رفسنجان و از حال بچه های آشنا می پرسیدم . نگران بودم . می دانستم که این عملیات سنگین عده ی زیادی شهید در پی خواهد داشت . 
یک روز تلفن زدم به دو تا از بچه های واحد تعاون تلفن زدم . هر خبری اول به آن ها می رسید . از وضعیت بچه ها پرسیدم و او شروع کرد به خواندن اسامی شهیدان . بعضی هاشان را نمی شناختم . آخرین اسم را که خواند ، قلبم از کار ایستاد : 
« ... احمد امینی . » 
اصلاً نتوانستم یک کلمه حرف بزنم . بی اختیار گوشی تلفن از دستم افتاد . سر جایم نشستم . پاهایم تحمل نگه داشتن بدنم را نداشتند . یکی دیگر توی اتاق بود . وقتی حال مرا دید و جیغ « الو ، الو » را از تلفن شنید ، تند گوشی را برداشت . آن روز ، روز سختی بود . 
مرخصی گرفتم . می خواستم حتماً در تشییع جنازه حاج احمد شرکت کنم . از کنارک آمدم چـابهـار . اگـر می خواستم مستقیم از آن جا بیایم کرمان ، وقت زیادی گرفته می شد . راه به راه پاسگاه و دژبانی بود و اتوبوس ها را بازدید می کردند تا کسی اجناس قاچاق همراه نداشته باشد . 
با هواپیما به تهران آمدم . بلیت هواپیما نبود ؛ با اتوبوس به طرف رفسنجان حرکت کردم . برای دیدن چهره ی گلگون حاج احمد راضی به هر کاری بودم ؛ حتی اگر مجبورم می کردند از میان آتش بگذرم . 
اولین بار بود که می خواستند در شهر این تعداد شهید را تشییع کنند . تابوت ها را در مقر سپاه ردیف هم چیده بودند . چهارده تابوت مزین به پرچم سه رنگ ایران که اولین شان حاج احمد بود . 
مردم توی خیابان پاسداران جمع شدند . خیلی از آن ها از لاهیجان آمده بودند . مسئولین شهر هم بودند ؛ از جمله حاج آقا هاشمیان ، امام جمعه ی شهر . حاج احمد وصیت کرده بود که ایشان برایش نماز میت بخواند . 
جنازه ها را بیرون آوردند . حاج احمد جلوتر از همه ، روی دوش مردم ، به پرواز درآمده بود . تا میدان ابراهیم آمدیم . جنازه ها را کنار هم چیدند و حاج آقا هاشمیان برای مردم سخنرانی کرد . بعد هم نماز خواند . مردم می گریستند . از غصه داشتم بی هوش می شدم . همه اش به یاد گذشته بودم و آن روز که غسل شهادت کرده بود و برمی گشت . جنازه ی شهیدان از هم جدا شدند . چهار پنج نفرشان از اهالی لاهیجان بودند . همراهشان شدم . در گلزار شهدا ، جنازه ها را کنار هم خاک کردند . مردم می گریستند و بر سر و سینه ی خود می کوبیدند . همه می خواستند برای آخرین بار چهره ی پهلوان دیارشان را ببینند . مردی که از یکی از روستاها برخاست و فخر آن دیار شد . 
حاج احمد به همه ی ما عزت و احترام بزرگی داد . 
راوی : حسین مؤمنی 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه