شناسه: 350324

« فرمانده ی قهرمان »

توی عملیات والفجر 3 ، اسیر شدم . توی اسارت همه اش به یاد لحظات و روزهای قبل از اسارت بودم . لحـظـه ای که حاج احمد را پایین قله دیدم ، روی قلمدوش عراقی ها سوار بود و آن ها هن هن کنان او را پایین می آوردند . با یاد آن خاطرات ، روزها و شب ها را به پایان مـی رسـانـدم . بـه یـاد بچـه هـای جنـگ می سوختم و می ساختم . 
هفت سال و یک ماه اسیر بودم . در آن دوران ، با خانواده و دوستان نامه رد و بدل می کردیم . در نامه ها همیشه می خواستم که از وضعیت خودشان خبر دهند ؛ مخصوصاً این که از جبهه و جنگ بگویند و برایم بنویسند کدامیک از بچه ها شهید شده اند . 
هر از چند گاهی نامه می رسید و از شهادت عده ای خبردار می شدم . در اسارت بودیم که عملیات والفجر 8 ، انجام شد . جسته و گریخته ، با خواندن روزنامه های عراقی و از راه های دیگر خبردار شدیم که چه بلایی بر سر آن از خدا بی خبرها نازل شده است . برایمان تعجب داشت که بر و بچه های ایرانی چه طور توانسته اند از اروند ، با آن عرض و سرعت آب ، رد شوند و پدر عراقی ها را درآوردند . 
چند ماه بعدش نامه رسید و در همان نامه ، به طور رمزی و طوری که عراقی ها نفهمند ، نوشته بودند که حاج احمد شهید شده است . خواندن خبر شهادت او دلم را لرزاند . باید در اسارت بوده باشی تا بفهمی خبر شهادت یک دوست ، یک مرد و یک فرمانده تا چه حد کمرشکن است . در اولین شب جمعه ، برایش مراسم ختم گرفتیم . برای همه ی بچه های شهید سنگ قبرهای کوچکی درست کرده بودیم . دور سنگ قبرها می نشستیم و با روح آنان راز و نیاز می کردیم . بچه های کرمانی او را خوب می شناختند . در شب های جمعه ی بعدی هم به یادش مراسم گرفتیم . 
سال ها بعد به ایران برگشتم . آن وقت بود که فهمیدم نیروهای ایرانی به فرماندهی حاج احمد ، از اروند خروشان رد شده اند و بلای آسمانی را بر سر عراقی ها فرود آورده اند . از اول هم باید فکرش را می کردم . مگر کسی جز حاج احمد می توانست آن کار را انجام دهد ؟ 
سر قبرش رفتم و در دل گفتم : شیری که خوردی حلالت باد ای مرد . حقا که ما را رو سفید کردی . 
 
راوی : حسین کریمی 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه