خاطره (فرمانده واقعی) شهید سیدمجتبی علمدار
یکی از نیروهای گردان به گروهان سلمان ،که در شلمچه مستقر بود، معرفی شدم. به سنگر فرماندهی رفتیم تا ما را تقسیم کنند. آقا سید به هر یک از بچهها نامهای داد.تا به مسئول دستهها معرفی شوند در انتها هم رفتند و فقط من ماندم. سید مجتبی علمدار گفتم :پس من چی ؟ آقاسید گفت : بلند شو و تجهیزاتت را بردار و دنبالم بیا. کولهپشتی ،کلاه آهنی ، اصلحه ام را برداشتم و دنبال آقاسید راه افتادم . در راه با خودم فکر میکردم ،.حتماً میخواهد خودش مرا به یکی از دستهها معرفی کند. پشت یکی از سنگرها که رسیدیم رو کرد.به من و گفت : این مسیر را باید با تجهیزات در زمانیکه برایت تعیین میکنم.بروی و برگردی. بدونآنکه چیزی بگویم ، کاری را که از من خواسته بود چند بار با موفقیت انجام دادم. روز بعد فهمیدم که آ قاسید مجتبی میخواست توان مرا بسنجد . چون من را بهعنوان پیک گروهان برگزیده بود. فرمانده واقعی خاک شلمچه و هفتتپه ،شاهد بودند که آقاسید بهعنوان یک فرمانده بسیار متواضعانه با نیروهای گروهان سلمان رفتار میکرد. او با الهام از جدهاش حضرت زهرا (س ) تقوا را سرلوحه کارهایش قرار داده بود .برخورد او در سختترین شرایط روحیه نیروها را مضاعف میکرد. سید مجتبی علمدار شبی با آقا سید برای شناسایی محور عملیاتی همراه شدیم. هوا خیلی سرد بود. باد از بین نخلها زوزهکشان مثل شلاق.بر سر و صورتمان میخورد و ما را آزار میداد. بهعلت سردی هوا چندنفری که در پشت تویوتا بودیم به یکدیگر چسبیدیم. ناگهان در آن سرمای استخوانسوز، صدایی آشنا به گوشمان خورد که با آهنگ دلنشینی میخواند:. کجایید ای شهیدان خدایی بلا جویان دشت کربلایی … همگی تکانی به خود دادیم .در آن تاریکی شب با صاحب صدا همنوا شدیم . حالوهوایی هم عوض شد. دیگه سرمایی حس نمیکردیم .آن صدای گرم نوای آقا سید مجتبی علمدار بود.
ثبت دیدگاه