خاطره (دانسته هاي نياموخته) شهید محمد پدردره گرگی(بروجردی)
روي پل فلزي سردشت بوديم که با ضد انقلاب درگير شديم. با ماشين رسيده بوديم روي پل که صداي تيراندازي بلند شد؛ فکر کرديم ضد انقلاب کمين زده است. چهار نفر بوديم؛ از ماشين پياده شديم و پناه گرفتيم. سلاح هايمان را آماده کرديم و منتظر شديم که درگير شويم. دور و بر ماشين و اطراف را برانداز کرديم؛ خبري از ضد انقلاب نبود. به نظرم رسيد خوب استتار کرده اند و ما نمي توانيم آنها را ببينيم؛ ولي همچنان صداي تيراندازي مي آمد. گيج شده بودم؛ هر جا را نگاه مي کردم کسي را نمي ديدم. هر آن منتظر بودم که از پناهگاه هايشان خارج شوند و حمله کنند، يا اين که از همان جا ما را با تير بزنند. سَرَم را به اين طرف و آن طرف مي چرخاندم تا اثري از آنان بيابم. هر جا مي گشتم، خبري نبود. داشتم عصباني مي شدم. بچه هاي ديگر که همراهم بودند، هر چه چشم مي گرداندند کسي را نمي يافتند. ترس برم داشته بود؛ هر لحظه منتظر بودم که رگبار گلوله تنم را سوراخ، سوراخ کند. انتظار کشنده اي بود؛ آدمي نمي دانست چند لحظه بعد چه بلايي به سرش خواهد آمد. توي اين فکرها بودم که صداي ماشيني را شنيدم؛ صدا از پشت سر مي آمد. فکر کردم شايد ماشين گروهکها باشد. رفتم توي فکر، که نکند ما را اسير کنند؟! مي دانستم اگر دست آنها بيفتيم، چه بلايي سرمان خواهد آمد. ماشين هر لحظه نزديکتر مي شد. وقتي نزديکتر رسيد، متوجه شدم ماشين بچه هاي خودي است. ماشين ايستاد و راننده پياده شد. صداي تيراندازي همچنان مي آمد. کنجکاو شده بودم که بدانم او کيست. وقتي قيافه اش را ديدم شناختمش؛ بروجردي بود. فرياد کشيدم؛ «حاج آقا! حاج آقا ! بخواب روي زمين؛ دارند مي زنند.» در حالي که دنبال ضد انقلابها مي گشت، سرش را به اين طرف و آن طرف چرخاند. پرسيد: «کو؟ کجا هستند؟ از کجا مي زنند؟» ترسيده بوديم و نشسته بوديم روي زمين. بروجردي همچنان ايستاده بود و داشت دنبال آنها مي گشت. مرا صدا زد و گفت: «بيا اين جا!« هراسان جلو رفتم. گفت: «سر پا بايست.« پرسان نگاهش کردم. در حالي که تبسمي روي لبهايش نقش مي بست، گفت: «به صداي فشنگها خوب گوش کن! فشنگها فاصله اش با اين جا خيلي زياد است. اگر فشنگ از فاصله نزديک شليک شود، صداي کر کننده اي دارد و اگر از فاصلة دور باشد، صدايش مثل صداي زنبور است.» بعد در حلي که لبخند مي زد، دستم را گرفت و از زمين بلند کرد. وقتي سر پا ايستادم و مطمئن شدم که خبري نيست، نفس راحتي کشيدم. به بچه هاي ديگر هم گفتم که بلند شوند. آنها هم بلند شدند و ايستادند. او خداحافظي کرد و رفت طرف ماشين. از خودم خجالت مي کشيدم؛ بي خودي فکر کرده بودم درگير کمين شده ايم. بروجردي سوار ماشين شد و رفت طرف ديگر پل. وقتي که مي رفت، رفتم توي فکر. او نه به دانشکدة جنگي رفته و نه اين دوره هاي مخصوص را ديده بود؛ چطور او که قبلاً درگير جنگي نشده بود، تا از تجربه هاي آن استفاده کند، اين همه راجع به جنگ، علم و آگاهي داشت؟! بعد از آن واقعه، هر وقت صداي شليک تفنگ مي شنيدم، ياد او مي افتادم؛ به صدا خوب گوش مي دادم تا بتوانم تشخيص بدهم فاصلة آن با ما چه قدر است. موقعي که در کمين مي افتاديم يا درگيري روي ارتفاعات، با شنيدن صداي فشنگ به بچه ها مي گفتم که محل شليک به ما نزديک است يا دور. و در جواب پرسش بچه ها که مي پرسيدند: «از کجا مي داني؟» مي گفتم: «بروجردي در کمين فلان جا به من اين مطلب را گفت.» بروجردي خيلي چيزها داشت که بايد از او ياد مي گرفتيم. او يک استاد بود.
ثبت دیدگاه