خاطره (شايستگي بلا) شهید محمد پدردره گرگی(بروجردی)
در مهاباد مستقر بوديم. وقت نماز، قرار شد نماز را به جماعت بخوانيم. روحاني در جمع ما نبود؛ همه، بچه هاي سپاه بوديم. بروجردي هم در ميان ما بود. گفتيم: امام جماعت بايستد. قبول نمي کرد. همه دورش جمع شدند و اصرار کردند. همه اش بهانه مي آورد و مي گفت: «چرا من؟ يکي از ميان خودتان جلو بايستد.» ولي چه کسي حاضر مي شد در جايي که بروجردي حضور دارد، امام جماعت بايستد؟ با هزار مشکل او را فرستاديم جلو؛ رفت امام جماعت ايستاد و نماز را خوانديم. نماز ظهر که تمام شد دسته جمعي دعا خوانديم. دعا که تمام شد، صلوات فرستاديم. اما با تعجب ديديم که بروجردي برخاست و ايستاد؛ مدتي به ما نگاه کرد و بعد شروع به صحبت کردن نمود. گفت: «بچه ها! مواظب باشيد به خدا دروغ نگوييد. خدا مي بيند و از قلب ما خبر دارد.» ساکت شد و به فکر فرو رفت. دوباره گفت: «شما که مي گوييد الهي عظم البلاء ، آيا اعتقاد داريد که بلا داريد؟ کدام بلا را مي گوييد؟ واقعاً به اين درجه رسيده ايد که دچار بلا شده باشيد؟» همه مات و مبهوت شده بودند. فکر کردم که آيا واقعاً دعاهايم از ته دل و از عمق وجودم است؟! آيا آن بلايي را که بارها و بارها در دعا زمزمه کرده ام، مي دانم چيست؟! آيا با خودم رو راست هستم؟! مدتي گذشت؛ نشسته بوديم و دربارة حرفهاي او فکر مي کرديم. يکي از بچه ها بلند شد و تکبير گفت. بروجردي مي خواست قامت ببندد؛ آن قدر توي فکر رفته بوديم که متوجه نشديم او کي به نماز ايستاد. صداي مکبّر که بلند شد، از جا برخاستيم. آمادة نماز دوم شديم، ولي حرفهاي او هنوز توي گوشم بود.
ثبت دیدگاه