خاطره (ساحل عشق) شهید محمد پدردره گرگی(بروجردی)
قرار بود عمليات در حد فاصل نقده و مهاباد انجام شود. بچه هاي سپاه نقده قبلاً در اين منطقه عمليات کرده بودند ولي موفق نبودند. قرار بود اين بار منطقه به خوبي شناسايي شود و بعد عمليات شود. صبح رفتيم روستاي «محمد شاه پايين» تا اوضاع را بررسي کنيم. وقتي رسيديم، ديديم تعدادي از مردم جمع شده اند و دارند با يکي حرف مي زنند. نزديکتر که شديم، ديديم بروجردي ميان جمعيت نشسته است. از ديدن او تعجب کردم. انتظار نداشتم او را اين جا ببينم، آن هم تک و تنها. دو سه کيلومتر بالاتر، روستاي «خليفه لو» بود که بچه هاي سپاه نقده در آنجا درگير شده بودند. گفتم: «شما چرا آمديد؟! منطقه آلوده است؛ يک وقت خداي ناکرده شما را مي شناسند و اسير مي شويد.» گفت: » اين جا خيلي مي آيم. با مردم هم آشنا هستم؛ هيچ طوري نمي شود.» مردم مي گفتند: «اين از ماست؛ ما او را خوب مي شناسيم.» خيلي خودماني، مردم را جمع کرده بود دور خودش. حتي بچه هاي کوچک هم جمع شدند بودند. داشت به حرفهاي آنها گوش مي داد. مردم انگار يکي از خودشان را مي ديدند؛ با او حرف مي زدند. فردا وقتي که از روستاي «خليفه لو» برمي گشتيم، مردم روستاي «محمد شاه» ريختند دور ما و سراغ بروجردي را مي گرفتند. مي گفتند: «اين فرمانده تان کجاست؟ حالش چطور است؟ يک وقت طوريش نشده باشد.» وقتي از روستاي محمدشاه مي گذشتيم رفته بودم توي فکر. او چطور توانسته بود در اين مدت مردم را به خودش علاقه مند کند؟ مردمي که در آن شرايط و اوضاع قرار داشتند، چطور به اين زودي انس با او گرفته بودند و از حال او مي پرسيدند؟! محمد ساحل عشق و علاقه بود و کشتي هاي وجود آدمها هر چه بيشتر به او نزديک مي شدند، او را بزرگتر مي ديدند
ثبت دیدگاه