بهنام؛ کابوس سربازان بعثی
اما راهکارهای بهنام ۱۲ ساله برای شناسایی شنیدنی است. محسن راستانی برایمان میگوید: «بهنام سر و صورت و لباسهایش را خاکی میکرد. خودش را به فاز گریه میزد. در کوچههای خرمشهر با گریه راه میافتاد و نوای امی.. امی سر میداد و اینطور وانمود میکرد که مادرش را گم کرده و دنبال خانوادهاش میگردد. عراقیها هم که با یک بچه نق نقو کاری نداشتند. حتی به مخیلهشان هم نمیگنجید که یک پسربچه با این قد و قواره کوچک، برای شناسایی آمده باشد. اینطوری بود که بهنام با زیرکی هر چه تمام هر بار نقاطی از شهر که عراقیها در آن نفوذ کرده بودند را شناسایی میکرد و دست پر بر میگشت.»
ثبت دیدگاه