خاطرات از زبان پدر شهید مهرداد عزیزالهی
مهرداد زیاد سئوال میکرد و همه چیز را پیگیری میکرد. هر سئوالی هم که میکرد در حد توان فهم خودمان جواب میدادیم و حقیقت را به او میگفتیم. مثلاً میپرسید: خدا چیست؟ کجاست؟ و… ما هم جواب میدادیم خدا جسم نیست و نور خدا در تمام ذرات وجود دارد و مهرداد این مسئله را به خوبی درک میکرد. برای اولین بار که میخواست جبهه برود، به او میگفتیم آنجا باید مراقب باشی و هر خدمتی میتوانی انجام دهی. بارها موقع اعزام به جبهه خودم او را میرساندم! بار آخری که میرفت؛ به او گفتم: «دیگر نمیخواهد بروی. مسعود شهید شده است، محمد هم در جبهه است تو بمان.» او به من گفت: «پدر اگر میدانستی عراقیها چه بلایی به سر هم وطنهای ما میآورند، این را نمیگفتی. من باید حتماً بروم…» بعد از شهادتش یک بار خوابش را دیدم از او پرسیدم: «تو میآیی پیش ما و یا اینکه ما میآییم پیش تو؟» جواب داد: «من دیگر نمیآیم، شما میآیید پیش من.» به خاطر همین من میگویم مهرداد شهید شده است.
ثبت دیدگاه