شناسه: 350612

خاطره (حالات معنوی) شهید حسن صوفی

نماز می خواند، قرآن می خواند ، دعا می کرد. نمازش را طولانی می کرد. روز گار بلند روزه می گرفت، ایام عاشورا می رفت مسجد عزادرای می کرد. خودش جلسه ای بود، جلسه را خانه می آورد. دعای توسل وکمیل همه جا می رفت. با همسایه ها بسیار خوب بود، با کسانی که مخالف بودند ، برخورد می کرد. اگر دوستش هم بود و مخالف امام بود، با او برخورد می کرد و رفت و آمد با آنها نمی کرد. می گفت: مادر شما هم رفت و آمد نکنید. می گفت: مادر، اگر هم کلاسیم با امام بد بود، اصلا سلام علیک با او نمی کنم و شما هم مانند من رفتار کن و اگر آمد و گفت: حسن کجاست؟ بگو: نمی دانم کجا رفته. می گفت: دیگر با اینجور افراد دوست نیستم . نان حلال پدرش خانه می آورد، من می خوردم و به او شیر می دادم. درسش را خواند، در18 سالگی دیپلم گرفت و بعد در 22 سالگی شهید شد. عروسی و مهمانی نمی آمد ومی گفت: می خوام بروم جبهه. زیاد خانه نبود. این 5 سال شاید روی هم 10 روز هم خانه نبود. یک ساعت ماهی یک دفعه می آمد و می رفت و اصلا مرخصی نمی آمد . آخرین بار هم با یک ماشین نیرو می بردند کرمانشاه ، ماشینشان گیر کرده بود. حسن پیاده می شود که برف را کنار بزند، ماشینی از آن طرف می آید و یک طرف شلوارش را می کند و می برد . بعد نیروها او را رسانده بودند و برگشته بودند. گفت: مادر یک زیرشلواری بده لباسم را عوض کنم. گفتم: چه شده؟ گفت: زخمی شدم، لباسم خونی شده. دکتر گفته بود چرک کرده و از بخیه کردن هم گذشته. آمپول کزاز زده بود و یک چیزی داده بود بمالد. با همان پای زخمی رفت و برنگشت .

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه