مصاحبه ی مادر شهید حسن صوفی
بسم رب الشهدا و الصديقين من مادر شهيد حسن صوفي هستم. او از اول که خودش را شناخت، با خدا بود، با قرآن بود و خوش اخلاق وبسيار صبور. اسمش را حسن گذاشتيم. خيلي بچه خوبي بود، شير خودم را خورد. از همان اول، خودش را با کاغذ بازي و خودکار بازي مشغول مي کرد. برادر بزرگترش درس مي خواند. در 5 سالگي شروع کرد به نماز خواندن و قران خواندن و جلسه رفتن. مي گفت: مادر من بروم خانه همسايه، جلسه دارند. مي گفتم: برو. پدرش هم اينجا نبود، راننده بود و تابستانها راه سازي مي کردند و زمستانها هم برف راهها را پاک مي کردند. آن وقتها مثل حالا نبود، الحمدالله بچه خوب و خوشرو با پدرو مادر بودند. درس خواند و ديپلمش را گرفت. کلاس دوم دبیرستان بود، انقلاب شروع شد. هم درس مي خواند در دبيرستان ابن سينا و هم فعاليت مي کرد. 2 سال را گذراند و درسش را تمام کرد. درسش هم خيلي خوب بود. معدل بالا 18 و 19 داشت. امتحان آخرش را داد ، گفتم: حسن جان برو کمي بخواب. گفت: چشم. ناهار خورد، کمي دراز کشيد و گفت: مادر وسايلم را آماده کن، مي خوام بروم حمام. رفت و آمد، گفت: مادر من مي خواهم بروم روستا گفتم: چرا؟ گفت: راي جمع کنم. 3 روز نيامد. به پسر بزرگم که الان رئيس صدا و سيماست گفتم: حسين، حسن کجا رفته؟ گفت: ناراحت نباش رفته باختران. من ناراحت شدم و گريه کردم. گفتم : چرا به من نگفت و رفت. رفتيم با برادرش و پدرش تو باختران. توی پادگان بود، بلاخره 5 سال ماند باختران. بعد مي رفت و مي آمد. 2-3 سال فرمانده بود، از فرمانده بودنش خبر داشتيم ولي اصلا حرف منطقه يا جبهه را نمي گفت. مي رفت و مي آمد و مي گفت: مادر طايفه ما شهيد نداده؟ مي گفتم: نه. ولي ديگه حرف جبهه را نمي زد. آن زمان که آقاي منتظري گفت: جنگ است و يک مقدار در خوراک صرفه جویی کنید و بگذاريد به همه برسد ، اين جوان 2 سال ميوه نخورد. سرسفره مي ديد دو تا خورشت است حالا يا برنج و خورشت مرغ، يکي را مي خورد و مي گفت: نگذاريد، اين ها اسراف است. ببينيد جبهه چه خبر است. من الان هم مي گويم: من 6 تا بچه بزرگ کردم، يک بار هم از دستشان ، رنج نکشيدم . همه شان ساکت و سالم بودند و حسن ، اصلا اذيت نمي کرد و کوچه بازي نمي کرد و مردم را به خانه نمي آورد، و مثل بعضي بچه ها نبود.
ثبت دیدگاه