شناسه: 350616

خاطره (نوع برخورد) شهید حسن صوفی

دست مي انداخت گردن پدرش، مي گفت: خسته نباشي، چرا دير آمدي؟ بلند شو برويم مسجد. با من هم بسيار خوب بود، اصلا اذيتم نکرد. خدا شاهد است از دستش ناراحت نشدم. هيچ کدام تا حالا نگفتند: مادر اين ليوان را از سر سفره بده به من. با برادرهایش خوب بود. 3 تا برادرند 3 تا خواهر. بهترين رفتارها را با آنها داشت. خداي نکرده، نه بخواهم زبانا بگم، قلبا می گویم، خيلي خوب بود. خيلي سفارش مي کرد به اينکه با فاميلها گرم باشيد و رفت و آمد را قطع نکنيد و می گفت: همه آشناها را با يک چشم نگاه کنيد و آنها را نرنجانيد.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه