خاطره (رفتار اخلاقی) شهید حسن صوفی
امام را خيلي دوست داشت. وقتي پشت تلويزيون صحبت مي کرد، امام را بوس مي کرد. اوایل اينجا کميته بود و شهدا را مي آوردند اينجا. بچه هاي کوچک مي گفتند: ما هم برويم و شهيد بشويم. دستشان را مي گرفت و مي برد پيش شهدا و مي گفت: شما هم بزرگ بشويد، شهيد می شويد. هميشه مي گفت: من مي خواهم آخوند بشوم. چادر مي کشيد سرشانه اش، يک چيزي هم مي بست سرش. مثل آخوندها مي شد. مي گفت: مي خواهم ياد بگيرم. خودشان کار خودشان را انجام مي دادند و دعوا نمي کردند. در خانه کم درس مي خواند، مي گفتم: حسن جان ، درست را بخوان. مي رفتم از معلمش مي پرسيدم: معلمشان از ایشان رضايت داشتند و مي گفت: آفرين، چه بچه اي بزرگ کردی حاج خانم. فعالیت مي کرد و مي آمد خانه و آدم توداري بود و از ماجراها چیزی تعريف نمي کرد و نمی گفت که چه کار کرده است.
ثبت دیدگاه