خاطره (برای خدا) شهید محمدرضا کارور
هر وقت میخواستیم در خانواده، عکس دسته جمعی بگیریم، او با ما همراه نمیشد. گاهی اوقات با اصرار و قسم و آیه، مجبورش میکردیم و میآمد و توی جمع میایستاد. امّا به محض آنکه میخواستند عکس بیندازند، او کنار میرفت. مادرم میگفت: «محمّدرضا چرا وقتی دارن از عملیاتها فیلم میگیرن، تو هیچ وقت توی فیلم نیستی؟» او جواب میداد: «من که توی عملیات نیستم مادر! من پشت جبههام. کاری نمیکنم که منو نشون بدن.» همیشه دوست داشت گمنام باشد. میگفت: «آی نمیدونی! چه لذّتی داره، آدم برای خدا تکّه تکّه بشه و هیچّی ازش باقی نَمونه که کسی بشناسدش.»
ثبت دیدگاه