خاطره () شهید محمدرضا کارور
یکی از همرزمانش برایم تعریف کرد؛ «بچّهها محاصره شده بودند و راه به جایی نداشتند. ارتباط هم قطع شده بود. نیروهای پشتیبانی، نمیتوانستند کمک برسانند. همه تشنه و گرسنه بودند. «کارور» هرچه تلاش کرد و خودش را به آب و آتش زد تا بتواند لااقل کمی آب برای رفع تشنگی نیروهایش تهیّه کند، موفّق نشد و کوشش او، بیثمر ماند. هرکس در گوشهای نشسته بود. در همین لحظه، بچّهها «کارور» را دیدند که با قدمهای استوار، به طرف «تپّههای بازی دراز» میرود. تیمّم کرد و روی یکی از تپّهها ایستاد. «تکبیره الاحرام» را با صدای بلند گفت و شروع کرد به نماز خواندن. مدّتی طول کشید تا به رکوع رفت و چند دقیقهای طول کشید تا سر از رکوع برداشت و به خاک افتاد. نمازش که تمام شد، دستهایش را بالای سرش برد و چشمهایش را بست. نمیدانم با چه حالی، با چه اخلاصی، چگونه دعا کرد که در همان لحظه، صدای «الله اکبر» و فریاد شادی بچّهها به گوش رسید. باران، نم نم شروع به باریدن کرد.»
ثبت دیدگاه