خاطره (اوایل انقلاب) شهید عباس کریمی
همان طور که ذکر شد چند ماه اول انقلاب برای عباس مثل بقیه جوانهای سر تا پا انرژی شده کشور، به پاسداری از انقلاب گذشت، شده بود مصداق E= MC2 ؛از گشت زنی در خیابانها و تعقیب ضد انقلابیون و طاغوتیان فراری تا کار با داس در مزارع. سپاه کاشان خیلی زود سامان گرفت. خرداد ماه 58 که نطفه سپاه کاشان بسته شد، عباس هم از قافله عقب نماند و همان دور اول رفت و اسمش را نوشت. در گزینش قبول شد و چون خدمت سربازی هم رفته بود به عنوان یک نیروی موثر و فعال در کارهای آموزش نظامی جای پایش را پیدا کرد. آن روزها هر کس که وارد سپاه میشد، اگر آموزش نظامی دیده بود یا سابقه مبارزات مسلحانه داشت خیلی زود تا حد فرماندهی تیم یا گروهان یا گردان بالا میآمد، اما عباس به دلیل روحیات خاصش کمتر جلوی دید بود و بیسر و صدایی او هم مزید بر علت میشد تا زیاد سر زبانها نیفتد و چشمگیر نشود. بیشتر به کارهای فردی و تکی (و احتمالا یواشکی) علاقه نشان میداد و در این زمینه خیلی هم مستعد بود.در ابتدای امر هم کسی از قیافه او نمیتوانست متوجه درونیات و تفکراتش بشود. همان طور که ذکر شد انقلاب عباس را سراپا حرکت و خروش کرده بود ولی بی های و هویی و آرامش روحی او کماکان باقی بود. کمی بعد از ورودش به سپاه، طی ماموریتی، یک گروه بیست نفره از سپاه کاشان به فرماندهی شهید «علی معمار» برای حفاظت از بیت امام عازم قم شد. آن روزها غائله «حزب خلق مسلمان» در قم اوضاع بدی را حاکم کرده و حفظ امنیت بیت حضرت امام دارای اهمیت ویژهای بود. با خاموشی آتش این فتنه، تیم اعزامی از سپاه کاشان به شهر خود بازگشت. غائله بعدی که کار دست انقلاب داد، غائله ترکمن صحرا بود. خبری از اینکه بچههای سپاه کاشان یا عباس کریمی در سرکوب این بلوا شرکت داشتهاند یا نه، در دست نداریم اما پس از این ماجرا، ضدانقلاب در سیستان و بلوچستان هم علم شلوغ بازی بلند کرد و شهرستان «ایرانشهر» هم شد مرکز این فتنه و دوباره گروهی از سپاه کاشان جمع شدند و رفتند «ایرانشهر» عباس در این مرحله بود که گل کرد. عملکرد او در غائله ایرانشهر در مورد جمع آوری اطلاعات و طراحی عملیات برای سرکوب خوانین شورشی و اشرار مسلح، چشم همه را گرفت. یکهو میدیدند که عباس غیبش زد و همه نگران میشدند، یک دفعه هم سر و کله اش پیدا میشد و کلی اطلاعات بکر و دست اول با خودش میآورد. لباس محلی میپوشید و میرفت میان مردم و مینشست با آنها گپ زدن یا ریشش را میتراشید و با لباس شخصی به عنوان مسافر به سوراخ سنبههای شهر سرک میکشید و با موشکافی، ته و توی فتنه را درمیآورد. آن موقع بچههای سپاه به کد و رمز و به این تیپ کارهای تخصصی، نا آشنا و در مکالمات با بیسیم درمانده بودند و نمیدانستند چطور عمل کنند تا طرح و برنامهشان لو نرود که عباس آمد و پیشنهاد داد با لهجه غلیظ قهرودی پشت بی سیم صحبت کنند که برای مردم بلوچ کاملا ناآشناست. این پیشنهاد چنان مؤثر افتاد که کسی فکرش را هم نمیکرد. مکالمات بیسیم از آن روز بر عهده عباس و یک هم ولایتیاش قرار گرفت و آنقدر هم این کار را با تبحر و تسلط انجام دادند که همه بچه های سپاه حال میکردند و مینشستند کنار بیسیم تا عملیات مخابراتی عباس و هم ولایتیاش را بشنوند. مخلص کلام اینکه بلوای بلوچستان هم به همت بچههای سپاه آرام گرفت و پاسداران کاشانی بعد از چهار ماه به شهرشان برگشتند. تنور انقلاب هر روز عباس را پختهتر میکرد و روح پسر ساده و بیآلایش کربلایی احمد روز به روز قد میکشید، آنقدر بزرگ که دیگر در جثه نحیفش نمیگنجید.
ثبت دیدگاه