شناسه: 350875

خاطره (روز موعود) شهیده شهناز حاجی شاه

هشتم مهر ماه بود. کامیونی از شیراز جنس آورده بود. وقتی باری می رسید، منتظر مردها نمی ماندیم تا بیایند و آن را خالی کنند. خودمان دست به کار می شدیم. راننده بارها را خالی می کرد و ما هم آن را در مکتب می گذاشتیم تا بعداً تقسیم کنیم. مشغول این کار بودیم که دیدیم سر فلکه گل فروشی، خانه سمت چپ نبش خیابان را با خمپاره زدند. سریع رفتیم تا اگر زنی در خانه بود بیرون بیاوریم. در حالی که می دویدیم به پشت سرم نگاه کردم؛ دیدم شهناز محمدی و شهناز حاجی شاه هم دارند می آیند. چهار پنج مرد هم می آمدند. حدود 10 متر از آنها جلوتر بودم و زودتر به خانه رسیدم. خانه خالی از سکنه بود. برگشتم به فلکه. گفتم: «برگردید» عراق، محدوده ای پنجاه متر، پنجاه متر را می زد. موقع برگشتن هم حدود 10 متر با آنها فاصله داشتم. ناگهان احساس کردم به طرف بالا رفتم و با صورت به زمین خوردم. خیلی سنگین هم بودم و نمی توانستم سمت راستم را تکان بدهم. سرم را بالا آوردم تا ببینم چه خبر است و چرا این جوری شده ام. دیدم مردهایی که پشت سرم بودند، افتاده اند و یکی می گوید: آخ دستم. یکی می گوید: آخ پایم شهناز هم کنار فلکه روی زمین افتاده بودند و چادرهایشان را رویشان کشیده بودند؛ انگار که خواب باشند. به خود گفتم: «چه راحت خوابیده اند و بلند هم نمی شن!» خیلی سنگین بودم. فهمیدم مجروح شده ام. محمود فرخی از دور ما را دیده بود که افتادیم. سریع به طرف من دوید. فکر می کردند که شهید شده ام. از دور دیده بودند آتشی مرا در برگرفت، از جا بلند کرد و محکم به زمین کوبید. حدس می زدند شهید شده باشم. فرخی مرا بلند کرد و روی دوشش انداخت. گفتم: «کتف و سر و دستم مجروح شده ولی پا که دارم بیام». خودم را پایین کشیدم و گفتم: «من راه میام.» به هر مشقتی که بود سوار ماشین شدم. همان موقع شهناز محمدی را که بیهوش بود آوردند تا سوار کنند. پایش دو تکه شده و به یک پوست آویزان بود. بعدها فهمیدم گردنش هم آسیب دیده بود. یک ترکش مستقیم هم به قلب شهناز حاجی شاه اصابت کرده بود. او را هم سوار کردند. بهجت، دوره نظامی دیده بود. از دور دیدم با حالت دو آمد و پرید توی ماشین. در حالی که گریه می کرد، گفت: «سهام! تو مرده ای؟» گفتم: «نه بابا! نمرده ام». و سعی کردم روحیه ام را حفظ کنم. ماشینی که ما را می برد، یکی از ماشین های مردمی بزرگ بود که پیکاب نام داشت و پر از صندوق مهمات خوابانده بودند. همه ما ها را روی هم ریخته بودند و ماشین با سرعت می رفت. شهناز حاجی شاه را بد خوابانده بودند. در حال افتادن بود که بهجت او را محکم نگه داشت. خودش می گفت تا لحظه رسیدن به بیمارستان نمی دانستم شهید شده. وقتی به بیمارستان مصدق رسیدیم، ما را روی برانکارد خواباندند. هر دو تا شهناز هم کنار هم بودند. دکتر که برای معاینه من آمد، به شهناز حاجی شاه اشاره کرد و گفت: «این را ببرین، تمام کرده».

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه